مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ

دارم سعی می‌کنم بپذیرم که روزهای سختی را دارم می‌گذرانم. خیلی سخت. خسته‌ام از این که مستقیم و غیرمستقیم همه انتظار دارند آدم منطقی و مقاوم، من باشم. من لحظه‌ای دست از پا خطا نکنم و مواظب خودم و دیگری همزمان باشم. من حتی زورم به خودم نمی‌رسد. به سختی زورم رسیده و این‌جام. ادامه دادنش بسیار سخت‌تر است. نصف روز را با حالت تهوع و چشم‌های پر از اشک می‌گذرانم و می‌خواهم سرم را به در و دیوار بکوبم و گند بزنم به همه‌چیز. ولی کسی که حق هیچ اشتباه کوچکی ندارد منم. چون لابد ادم قوی‌تر منم و مسئولیت تمام کردن همه‌چیز با من. من خسته‌ام از اینکه غم‌های خودم و خشم دیگری را همزمان تحمل کنم و لحظه‌ای کلمه‌ی اشتباهی از دهانم بیرون نیاید.

واقعا خسته‌ام. باید تکرار کنم و گریه کنم. باید دست برداردم از گفتن این که نه چیزی نیست، درست می‌شه.‌

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۱۷
حیران

نای نوشتن و هیچ کار دیگری را ندارم.

فکر کردم روزهای خوب رسیده‌اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۰۱
حیران

انگار حالا که ما خودمان ترک کرده‌ایم حق سوگواری نداریم حتی اگر دیگری مقصر بوده‌باشد.

همه دل‌نگران دیگری. چون ما که توان ترک کردن داشته‌ایم، نیاز به همدردی و کمک نداریم. تنها باید حواسمان باشد چطور رفتار کنیم که برای کسی که ترک می‌شود قضیه را سخت‌تر نکنیم.

انگار ما که ترک کرده‌ایم، آدم و لایق سوگواری نیستیم؛ گاهی حتی در ذهن خودمان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۰۴
حیران

کار زندگی را ببین.

همین روزها و شب‌هایی که درد جدایی توی تنم ولوله انداخته، تو بالاخره دوباره لذت دوست داشتن را می‌چشی.

حیرانم. حیران. به جاده‌ها نیاز دارم. باید سریع‌تر بروم. در قطاری بنشینم و گذر از کوه‌ها و دشت‌ها را تماشا کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۴۳
حیران

می‌نویسم که روی دلم نمانند.

راستش این قضیه هیچوقت یک دو راهی نبود. هر دو راه بی‌راهه بود.

تمام روزهای بعد از ترک کردنت هم مثل روزهایی که داشتمت، دوستت داشتم. اما برگشتن به تو بی‌راهه‌ای بود که هردومان را به ته دره می‌کشاند.

در روزهایی که نبودی، توانستم کس دیگری را دوست داشته باشم. مقایسه نخواهم کرد. با او هم می‌خندیدم، گریه می‌کردم، سفر می‌رفتم با هیجان بستنی می‌خوردم. اما همیشه می‌دانستم این هم بی‌راهه است برای همین هرگز احساس نکردم بین دوراهی ماندن و برگشتن به تو گیر افتاده‌ام. همیشه می‌دانستم همه‌ی راه را اشتباه آمده‌ام و باید برگردم.

کار سختی بود دوست داشتن همزمان آدم‌ها. آدم‌‌ها معمولا نمی‌توانند بپذیرند که ذره‌ای از قلب و حواست را جای دیگری گذاشته باشی و مال آن‌ها نباشد. در این چند سال توی یادداشت‌های گوشی قدیمی‌‌ام برایت می‌نوشتم. از دلتنگی‌ها و همه چیز.

گوشی قدیمی‌ام شیراز مانده بود.

بعد از اینکه از او جدا شدم به سرش زده بود و همه را خوانده بود. نوشته‌های پنج سالم را. پر از تو بود و خودش و داستان و داستان و داستان. پر از حس‌هایی که کسی نمی‌دانست. عصبانی بودم. خیلی زیاد. دوست نداشتم آن‌ها را با کسی شریک شوم.

اما خیلی هم بد نشد. همه‌ی گله‌هایم از خودش را هم نوشته بودم. حرف زدن‌هام نتوانسته بود بهش بفهماند چرا دارم می‌روم. مثل اینکه نوشته‌هام فهماند و فهمید که رفتن به معنی دوست نداشتنش نیست.

شنیده‌ام گفته بودی برایت شوک بزرگی بوده که بدانی من با کس دیگری هستم. خوب می‌فهمتت. باور کن. گاهی برای خودم هم شوکی بزرگی بود وقتی به خودم می‌آمدم و می‌دیدم جدایی، آدم را از زندگی نمی‌اندازد.

این روزها که حدس می‌زنم تو هم بالاخره داری دوست داشتن دیگری را تجربه می‌کنی برایت مثل همیشه آرزوی آرامش دارم. برایت آرزو می‌کنم با من و خودت و او در صلح باشی و فکر من میانتان ذره‌ای دل‌آزردگی نیاورد.

عشق بورز که زیبا عشق می‌ورزی.

برای خودم هم به دنبال آرامشم که این فکر نیازاردم.

برای همه‌مان آرامش آرزو می‌کنم که آرامش همه چیز است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۱۰
حیران

من در زندگی، درخت‌های بیشتری نسبت به آدم‌ها از دست‌داده‌ام که فکر نداشتن‌شان هم به گریه‌ام می‌اندازد همان‌طور که فکر دیگر نداشتن ادم‌هایی که عاشقانه دوستشان داشتم و دارم.

از همین حالا که حتی هنوز رسما هم مال من نیستی، دلتنگت هستم و درد روزهایی که دیگر مال من نباشی را احساس می‌کنم.

من زیر نخل‌ها و کنارها بزرگ‌شده‌ام و هرگز فکرش را هم نمی‌کردم روزی چناری برای من باشد. راستش تا چند سال قبل اصلا نمی‌دانستم چنار چه شکلی‌ست.

حتی اگر مال من نشوی هم خوشحالم. خوشحالم که برای یکی دو روز حس دوست بودن با یک چنار را داشته‌ام.

خوشحالم. البته که غم‌های دیگر را هم در پس‌زمینه‌ی این خوشحالی احساس می‌کنم اما مگر طبیعتِ حضور و وجود، غیر از این است؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۹ ، ۰۲:۵۶
حیران

دلُم می‌خوا بینیویسُم ولی خسمن.

دلم می‌خوا بینیویسم که چه‌کد دلم سی دریا و خانه تنگ وویده. که چه‌کد ای روزا ناراحتم و نیفمم با خوم چه کنم ولی درعین حال چه‌کد حس خوش‌بختی می‌کنم.

بینیویسم که چه‌کد دِیا(مادر)ها موجودات عجیبی هسن.

ولی خسمن ای‌کد که گرویدم و تو سر خوم زدم.

فکد کاشکی یکی میامه سیم می‌گفت که هنوز مو یادت هسه و گندما که دیدی یاد مو افتادِی.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۹ ، ۰۱:۳۸
حیران

فکر کنم گفته‌بودم که انگار دیگر غم‌ها آن‌قدرها زورشان به ما نمی‌رسد. خیلی سرسخت شده‌ام. هنوز هم زیاد اشک می‌ریزم اما این را حس می‌کنم که چه‌قدر قدرت غم‌ها کمتر شده و زورشان به زیبایی‌هایی که دل‌شادم می‌کنند نمی‌رسد. فکر کنم از نتایج زنده بیرون امدن از سال ۹۸ باشد! آن‌قدر غصه خوردیم که بعد از آن غم و غصه معناش را از دست داد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۰۱:۴۷
حیران

آدم وقتی از بودن‌ش در یک جا دلگیر می‌شود، برای همه‌ی جاهایی که حضور ندارد، دلتنگ‌تر می شود.

مثل سر سفره‌ی شام خانواده.

یا جمع دوستان نزدیک.

روزهای خوبی را می‌گذرانم. فقط گاهی دلگیری‌هایی هست و آدم معمولا مواقع دلگیری به نوشتن رو می آورد، برای همین توی نوشته ها انگار که روزهای تلخی را می‌گذرانم ولی واقعیت‌ش این نیست. این روزها سروهای سبز و بلند قامت را دارم و بوی یاس ها و نارنج های تازه رسیده را و همه‌ی این ها مرا سر شوق می‌آورد و برای زندگی هم کافی‌ست. حتی وسط دلگیری امشب که از فرط غم و ناراحتی نزدیک‌ترین حالت به معنای کلمه‌ی «دلگیر» بودم، زندگی ‌با وجود سروها برایم کافیِ کافی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۷
حیران

امروز سروش برای سه ساعت آمد مرخصی.

راستش به فنا رفته‌ایم. برعکس چیزی که قرار بود باشد، ینی اینکه درهفته فقط چهار روز صبح تا ظهر برود سر پست، حالا گفته‌اند که هر چهل پنجاه روز، حدودا ده دوازده روز می توانند بیایند مرخصی! و هر سه چهار روز هم سه ساعت می توانند بیرون بیایند!

به فاک فنا رفت همه‌ی برنامه‌ای که چیده بودم که حداقل مدتی از این حالت لنگ در هوا بیرون بیایم. دلم می‌خواست سرزنشش کنم که چرا به حرفم گوش نکرد و رفت سربازی ولی خودش داغون‌تر از این‌ها بود و به اندازه‌ی کافی شوکه شده بودند. دلم برای امیر هم می‌سوزد. به او حتی اجازه‌ی این‌که امروز هم بیرون بیاید را نداده بودند.

به هرحال توی دقایق اولی که برگشت و این خبرها را داد، خودم را جمع و جور کردم، هرچند بهت توی نگاهم بود هنوز و هر از گاهی یادم می‌رفت کجایم.

براش انار دان کردم. سیب قاچ کردم و وسایلی که نیاز داشت را براش چیدم. رفتیم قدم زدیم. توی راه چند برگ نخل بریده را کنار خیابان دیدیم. خواستم که بیاوریمشان خانه. یکی‌ش را اوردم. گذاشته ایم توی خانه. به اندازه‌ی یک دیوار خانه است.

قرار بود بعد از یک سالونیم رفت و امد و بعدش هم. هفت ماه دوری و ندیدن، یک دل سیر کنار هم توی خانه‌ی خودمان با گل‌های خودمان باشیم و جبرانش کنیم...

برای اینکه دل‌داریم بدهد می‌گفت دو سال بیشتر نیست!

خواستم بگویم به همین اندازه‌ایست که تا به الان با هم بوده ایم؛ که هیچ کم نیست.

با این اوصاف سر کار هم نمی‌تواند برود و قرار است از لحاظ مالی هم بیشتر از ان چه که تصورش را می کردیم سرویس شویم!

راستش دیگر مهم نیست اصلا. هیچ چیز مهم نیست.

فقط بخاطر داشتن این برگ نخل داخل خانه خوشحالم که همین کافی‌ست.

فقط کاشکی یک نفر این‌جا بود و می‌خواند غرهام را. نیاز به خوانده شدن دارم انگار!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۹ ، ۰۳:۲۶
حیران

حتی غمگین هم نیستم. انگار دیگر چیزی به اسم افسرده شدن وجود ندارد. یک تلاش مستمر ذاتی برای کنار امدن با همه‌ی مسائل در ما شکل گرفته طوری که چیزی ان‌طور که باید دلگیرمان نمی‌کند و حتی متوجه جان کندنِ برای مقابله با ان هم نمی‌شویم. این‌طور که: خب این‌که قرار است مرتب دهان‌مان سرویس شود امری طبیعی‌ست و گله بی گله. بخند و قدردان باش. بزرگ‌تر از این ها هم شده‌ای که گریه کنی یا دلگیر باشی.

ولی خب راستش غمگینم. فکر کنم فقط شکل غم‌مان عوض شده.

همه چیز به فنا رفته و لنگ در هوا‌تر از همیشه‌ام. معلق معلق. هیچ نمی‌دانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۱۸:۰۳
حیران

راستش حساب روزها از دستم در رفته است. سروش به اندازه یک عصر تا صبح آمد مرخصی. ولی الان هم با اینکه عصر از امیر پرسیدم که سروش امروز رفته یا دیروز و گفت که دیروز، باز هم مطمئن نیستم.

دارد یک هفته‌ای می شود که من و نوید تنها خانه‌ایم. گاهی برای نوید هم غذا درست می‌کنم و دیگر اعتماد به نفس اینکه کسی دست‌پختم را بخورد دارم. شاید هم دیگر برایم مهم نیست. شاید هم آشپزی‌م انقدر خوب شده که نگران این قضیه نباشم. گاهی هم بهنوش می آید.

از دیروز توی مغازه ها دنبال روغن می‌گردم. نیست که نیست. امروز توی یک مغازه پیدا کردم.

عصر هم همراه رامین که حدود یک سال قبل همراهش رفته بودم کوه، رفتیم یکی از کوه های قشنگ اطراف شیراز که تا قبل از این نرفته بودم.

هفتاد و خرده‌ای ساله است ولی هیچ اثری از پیری درش نیست!

خوشحالم که امروز آشپزی کرده ام و فردا هم قرار است اشپزی کنم. امیدوارم سروش هم برگردد و با هم غذا بخوریم. توی این مدت که آمده‌ام شیراز برایش چیز درست و حسابی‌ای نپخته‌ام.

دیشب دیروقت یک اگهی خانه با قیمت خیلی خوبی توی ارم دیدم. پنجره های بزرگ و نور فراوان و بالکن داشت و برای گل‌های سروش خیلی جای خوبی بود. از فکر داشتنش تا صبح خوابم نبرد ولی صبح هرچه زنگ زدم جواب نداد.

امروز حین گشتن برای روغن چندتایی مشاور املاک هم رفتم. اصلا خانه‌ای که پول من برسد پیدا نمی‌شود ولی خندیدن آن مشاور املاک به مقدار پول پیشم هم کار خیلی پستی بود.

از کی تا حالا سی میلیون تومان پول انقدر بی ارزش شده که خنده دار باشد!؟

بیشتر از هروقت فشار اقتصادی را حس می‌کنم و نگرانم ولی می‌دانم حل می‌شود و خانه‌مان را هم پیدا می‌کنیم.

بهنام هم زنگ زده بود و خواهش می‌کرد که برگردم خانه.می‌گفت که باران باریده و باید برگردم. گفتم هروقت گل‌های بی منت باران درامدند عکس‌شان را بگیر و بفرست. می‌گفت: ولاه که یکیش کنار پارک درآمده الان میرم عکس می‌گیرم باید برگردی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۰۳:۳۹
حیران

امروز حسابی باران بارید.

از صبح تا حالا هر چند ساعت یک باران حسابی می بارد. اولین نارنج های امسال را چیدم و خوردم. روز خوبی داشته‌ام هرچند هنوز سروش برنگشته ولی چند ساعت قبل زنگ زد و گفت که احتمالا شنبه برمی گردد.

دلم برایش تنگ شده. این حس برای چند ماه قبل، برای یک روز دوری، زیاد طبیعی نبود ولی وابسته تر شده ام و تحملم برای دوری ها پایین آمده. فکر کنم از تاثیرات دوری های طولانی مدت دوران قرنطینه است.

بیرون مدام بوی خون می شنوم. بوی آبان تهران؛ برف های خون‌آلود. دلم می خواهد این غم را برقصم. همین الان بروم از این سر خیابان سمیه تا آن سرش برقصم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۹ ، ۰۲:۲۳
حیران

امروز طراوت و فرجامی رفتند برای توجیهی و مشخص شدن پست هاشان. با همه وسایلشان رفتند و امروز نگه‌شان داشتند و راستش نمی دانم چند روز نگه‌شان می دارند. نمی دانم فردا بر می گردد یا نه. همین امروز هم چون کمی احتمال می دادیم که برگردند، هر صدای پایی را توی راه پله می شنیدم منتظر صدای در می ماندم.

کل روز را ظرف شسته ام یا تنها روی مبل دراز کشیدم.

مدت ها بود روزی این چنین تنها و خالی نداشته بودم.

مامان هم هرجا در و پنجره جالبی می بیند یاد من می افتد و برایم عکس می فرستد. امروز عکس دری فرستاده بود و دیدم که هوا ابری بود. به محبوب و بهنام قول داده بودم باران که امد برگردم! می دانستم عملی نمی شود برای همین همان روز عوضش کردم و گفتم که وقتی همه جا سرسبز شد بر می گردم.

روزی که می‌ خواستم بروم هردوشان با چشم های نیمه خیسی، خواهش می کردند که نروم. دردناک بود. خیلی. ولی چه کنم که برای پایان بخشیدن به دلتنگی هایم باید دلتنگی های دیگری را به جان بخرم.

زینو هم رفته بندر کنگ پیش ناخدا. انگار که خودم رفته ام. ویس های همه چیز را فرستاده و صدای عود می اید از بین همه‌شان.

امروز هم ناخدا زنگ زد. دلم می خواست در اغوش بگیرمش.

خانه هم با قیمتی که می خواهم پیدا نکرده ام فعلا. نه حتی نزدیک به آن! ولی پیدا می کنم. بهتر است صبح زود بیدار شوم و دوباره بگردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۳۸
حیران

نمی دانم این حجم از بغض و گریه و اشک نشانه‌ی افسردگی‌ست یا اینکه صرفا نوع تازه ای از ابراز حس خوشحالی‌ام است.

برای همه‌ی خوشی های کوچک گریه می کنم. اشک هام در طول روز اماده ریختن‌اند. چه چیزی درحد قبولی زینو و محبوبه باشد چه دیدن یک درخت زیبا یا خریدن کیک خامه‌ای. همه را با گریه ابراز می کنم و اشک های فراوان.

در همین سه ماهه‌ی اخیر به اندازه تمام سال گریه کرده ام. گریه هایی که بند نمی امدند و از یک جایی به بعد مجبور به سانسورشان بودم؛ البته که به سختی. وقتی که مریم را بعد از هشت ماه دیدم و بغل کردم می توانستم ساعت ها به هق هق و اشک ریختن ادامه دهم اما باید مراعات جمع را می کردم.

در این چند وقت زیباترین تجربه های در آغوش گرفتن را داشته ام. لذت و زیبایی خالص بودند؛ هم ادم ها، هم درخت ها. خوشا به حال من واقعا.

هنوز به سرو ها و چنارهای بابا یادگار که فکر می کنم اشک هام سرازیر می شود از یاداوری ان عظمت و زیبایی و حس ناب آن شب. و فرناز که توی اغوشش انگار که روی دریا دراز کشیده بودم و با موج ها می رفتم. ارامش و مهر تمام نشدنی که نمی خواستم از ان بیرون بیایم. نمی خواستم چشم هام را باز کنم.

و آغوش طراوت که محکم تر از همیشه بود؛ انگار که داریم به چیزی شبیه به عشق نزدیک می شویم یا شاید هم فقط از روی تجربه‌ی دوری طولانی مدت بود! نمی دانم. هرچه بود، زیبا بود و دوست داشتنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۶
حیران

امشب، در واقع از همین چند لحظه‌ی اخیر، دارم طعم ناخوشی را بعد از چند وقت می چشم. دنبال جایی برای ابرازش بودم که امین اسکرین شاتی از وبلاگ به روز نشده ام فرستاد. عجیب تر اینکه چند لحظه قبلش می خواستم پیام بدهم که چرا کم پیداست ولی احتمالا بخاطر یکی از فکر های ناخوشی که توی سرم بود از یاد بردم. با چند‌تایی از دوستانم حرف زدم و همه پکر و افسرده بودند. دلم می خواست به بقیه‌شان پیام دهم و بخواهم که حالشان خوب باشد.

تصمیم های تازه ای گرفته‌ام و حالا امشب احساس کردم که شاید نشود که عملی بشوند و برای همین کمی حالم گرفته شده. راستش این روزها اینکه هر یک از عزیزانم یک جایی از این کشور پهناورند اذیتم می کند؛ برعکس قبلا که بیشتر دلچسب بود.

توی این اوضاع که نیاز به سکون هست، نمی توانم برای رفع دلتنگی هام هی بلند شوم و این طرف و آن طرف بروم. از طرفی برای رفع هر دلتنگی، باید دلتنگی دیگری را به جان بخرم و خب حالا تصمیم گرفته ام که کدام دلتنگی ها را می خواهم به جان بخرم تا یکی از دلتنگی ها برای مدتی سراغم نیاید.

فکر نمی کردم روزی اینکه به جاهای مختلفی احساس تعلق می کنم و بهشان حس خانه دارم، باعث عذابم شود.

سه ماهی می شود چیزی ننوشته ام. حتی توی نوت گوشی. سه ماهه‌ی زیبا و عجیبی بود. باید ثبت شود هرچند که از ان گذشته باشد و نوشته‌اش تازه نباشد!

می نویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۷
حیران

همه چیز می‌گذرد. همه چیز. زودتر از آن چه که فکرش را می کنی.

بببن کجایی! ببین چه چیزهایی گذشته و حالا اینجایی.

و متاسفانه یا خوشبختانه هنوز می‌توانم خوشحال باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۱
حیران

قلبم داره کنده میشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۵۰
حیران

کاش طراوت نیامده بود دیدنم. همه چیز زنده شد. بعد از ماه ها ندیدن و دوری، با همه چیز کنار امده بودم. حالا از اول شروع کنم به کنار امدن؟

دلم می خواهد تا اخر دنیا گریه کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۱۶
حیران

دلم برای زندگی شیرازم تنگ شده.

برای اینکه یک دختر خانه دار باشم. صبح ها بروم بازارچه‌ی سر کوچه و میوه و سبزی و تخم مرغ و پنیر بخرم. بیایم خانه و تا طراوت بر‌می‌گردد، ناهار بپزم؛ تا ناهار بپزد وسط اشپزخانه پهن شوم و سبزی ها را پاک کنم. وقتی طراوت رسید در را برایش باز کنم. بغلم کند. ناهار را بکشم. سر اینکه چه کسی سفره را جمع کند بحث کنیم. استراحت کنیم و دوباره سر کار رفتنش را نگاه کنم. عصرِ تنهایم را پای پنجره یا درحال قدم زدن در خیابان یا با دوچرخه سواری بگذرانم. یا اصلا نخواهم تنها بگذرانمش و بروم دانشگاه که زینو را ببینم و حرف بزنیم. اخر شب بروم کافه نوید و منتظر طراوت باشم. با دوستانمان بگوییم و‌ بخندیم و وقتی که خسته شدیم مسیر کافه تا خانه را پیاده و دست توی دست برگردیم. یا شاید هم بین راه بحث کوچکی بینمان پیش بیاید. به خانه برسم و خودم را روی لحاف نرم و خنکمان ولو کنم. اگر باران هم بیاید و پنجره را باز بگذرام که دیگر هیچ چیز از دنیا نمی‌خواهم.

قلبم جای این حجم دلتنگی را‌ ندارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۱۲
حیران

باید بروم به کوهی و فریاد بزنم. فریاد بزنم. فریاد بزنم. فریاد بزنم.

چرا کاری نکردم؟

چرا؟!

چرا؟

احساس می کنم به عالم و ادم مدیونم با این کارم.

لعنت به من.

باید فریاد بزنم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۱۵
حیران

هرچقدر هم که بزرگ شویم، هرچقدر هم که از هم دور بیفتیم و زندگی های خودمان را داشته باشیم، وقتی که اتفاق ناخوشایندی برای یکی از دوستان قدیمی ام می افتد؛ خصوصا فاطی، احساس می کنم مسئولیتش با من بوده که آن اتفاق نیفتد. نمی دانم چرا انقدر حس می کنم من مسئول فاطی ام، چیزی مثل والد که نه، یک خواهر بزرگ تر؛ هرچند که چند ماه هم کوچک ترم!

حالا هم که چند وقت بوده با فاطی زیاد از زندگیمان به هم نمی گفته ایم فاطی وارد رابطه ناسالمی شده ونمی تواند از آن بیرون بیاید و دارد عذاب می کشد، احساس می کنم من از او غافل شده بودم و حواسم به او نبوده! نسبت به همه اتفاقاتی که برای فاطی افتاده همیشه همین حس را داشته ام و راستش در این مورد اصلا دلم نمی خواهد به منطق هم فکر کنم و خودم را بی مسئولیت ببینم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰
حیران

با بچه های کوچه و خیابان می توانم حرف بزنم و خوشحالم.

قدردان این نعمت بزرگم.

ولی مثل اینکه هیچ وقت قدردانی آن طور که باید باشد نیست، مگر در زمان فقدان.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۴
حیران

کوه ها را دوست دارم.

ما را، عشق را، در دلشان پنهان نگه می داشتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۱۲
حیران

اگر زمانی که گندم زار ها را می بینی، مرا به یاد می اوری، برای من کافیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۴۳
حیران

زیاد هم برای برگشتن عجله نکن.

ما اشک های تازه ای برای ریختن در تنهایی داریم.

راستش ما دیگر زمان را احساس نمی کنیم و فرقی نمی کند کی بیایی. انتظار هم بی معنا می شود وقتی زمان معنایش را از دست بدهد.

دیگر، واحد اندازه گیزی ما برای گذر عمر، ساعت ها و روزها نیستند؛ حجم اشک هاست؛ و عمر؟ میزانی که اشک برای ریختن داشته باشیم و چشم هامان نخشکند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۳۲
حیران

قلبم درد می کند.

انگار که توی خیابان های بیروت بوسیده بوده ایم همدیگر را.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۸
حیران

تمام شب های این چند ماه، این سوال را از خود پرسیده ام که آیا به اندازه کافی قدر دانسته ام؟ انقدر که باید، عشق ورزیده ام؟
بسیاری از شب ها، جوابم با قاطعیت و رضایت، بله بوده.
و شب هایی نیز، جز اشک یا لبخند، با پشت پرده دردی از عمق جان، جوابی نداشته ام. 

من دو سالی می شود که درد آه کشیدن را احساس می کنم.

این شب ها، زیاد آه می کشم.

خیلی حرف برای نوشتن دارم و خیلی آه برای کشیدن.

به زودی می نویسم فعلا درگیری های احمقانه دیگری هستند که باید بهشان برسم!

فقط همین را بگویم که تا به حال چیز گران بهایی را انداخته ای دور و بعد از تو کسی ان را برداشته باشد و تو تازه فهمیده باشی چه چیز گران بهایی داشته ای؟

این روزها انگار همه، چیزهای عزیز من را برداشته اند! حالا یا خودم دورشان انداختم یا دنیا یک جوری ازم گرفتشان که اه هردو حالتش سخت از جان بر می اید.

چطور خودمان و دنیا را ببخشیم؟

به من بگو عزیز من.

چطور؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۱
حیران

مگه قرار نبود با ندیدن چهره نحس استادا، کارمون راحت تره باشه؟

نمودن که! چرا تموم نمیشه این ترم؟

فک کنم فقط منم که وسط مرداد هنوز کلی کار تحویل نداده دارم -_-

و حوصله هیچی هم ندارم.

أه.

چه زندگی سگی‌ایه اخه!

جمعش کن.

گه تو تخت و کامپیوتر.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۷
حیران

بخشش از ان کیست مامان؟

ما یا شما؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۴۹
حیران

در حیاط زینو اینا نشسته بودیم. زینو با دوستش ویدیو کال می کرد و من هم به اسمان خیره بودم. نوری با سرعت رد شد. نمی دانم شهاب سنگ بود یا ستاره دنباله دار. راستش فرقشان را هم نمی دانم ولی دوست داشتم به دوست زینو که پشت تلفن بود و کمی ناراحت بود یک چیزی بگویم که بلکه بهتر شود. نور را که دیدم فورا به زینو گفتم: بهش بگو ارزو کنه، زود باشین ارزو کنین یه ستاره دنباله دار دیدم!

هردویشان ارزو کردند. گفتند که ارزو کرده اند و مشغول حدس زدن ارزوهای هم شدند. زمان داشت می گذشت. دو سه دقیقه هم نشد ولی خیلی طولانی بود. خودم هنوز ارزو نکرده بودم. ارزو نداشتم. به این طرف و آن طرف نگاه می کردم که شاید یاد چیزی بیفتم و یادم بیاید چه آرزویی دارم. هیچ چیز نبود. کسی به اینکه من ارزویی نکرده بودم توجهی نکرده بود ولی هرچه زمان می گذشت بیشتر دست‌پاچه می شدم در خودم! چشمم به خیابان افتاد. یک ون سفید رد شد، یاد همان چیزی که با دیدن همه ون های سفید می افتم، افتادم و ارزو کردم راننده آن شخص حاضر در خاطره مربوط به ون سفید بمیرد.

من واقعا ارزو کردم یک ادم بمیرد! من واقعا زمانی که برای خوب شدن حال کسی گفتم که یک ستاره دنباله دار دیده ام بیایید ارزو کنیم، ارزو کردم که کسی بمیرد!

قسمت ترسناک ماجرا اینجاست که من ان شب حالم خیلی خوب بود و خوشحال بودم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۰
حیران

دیشب می خواستم بیایم و بنویسم که احساس می کنم این ابراز دلتنگی هایی که این روزها می کنم مثل قدیم واقعی نیست. مدت هاست که واقعا دلتنگ نشده ام و انگار که دارم ادای دلتنگی درمیاورم در مقابل دلتنگی هایی که گذشته حس می کردم ولی بعدش با خودم فکر کردم که خب احساسات ادم می تواند شکلشان عوض شود در گذر زمان.

در همین دقیقه از فرط دلتنگی با حس دلتنگی های قدیم به گریه افتاده ام. دستم به هیچ جا بند نیست. دستم به هیچ چیز نمی رسد و دلتنگم.

 

«اغوش واکردیم اگر چه ترس هر سو بود»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۵
حیران

شب که شد هوا لذت بخش تر شد. هیچ وقت اینجا را انقدر شرجی ندیده بودم. مثل شهریور بوشهر بود. شب که شد، باد گرم، خنک شد. شرجی و باد خنک! از هواهای بهشتی‌ست. البته نه آن خنکی‌ که در ذهن اکثریت ادم ها هست، نه. خنک برای مرداد ماه جنوب.

باد توی هوای شرجی حکم سایه های خنک توی افتاب سوزان را دارد. همه بدنت مرطوب شده و باد می وزد و برای چند لحظه تمام رطوب را با خودش می برد و هی ارزو می کنی که باد ادامه داشته باشد: ‌تموم نشو، تموم نشو، بیشتر شو، تند تر شو. تموم نشو

ولی مهم نیست چقدر خواهش کنی. باد تمام می شود و کمی بعد دوباره می وزد و دوباره اعتنایی به خواهش های تو ندارد.

قدم که می زدم حس می کردم بوشهرم. حس می کردم کوچه بعدی را که رد کنم به دریا می رسم. بوی دریا انقدر زیاد بود که انگار همین بغل باشد ولی هرچقدر کوچه ها را رد می کردم نمی رسیدم. نمی رسیدم که این عطش را از بین ببرم و خودم را بیندازم داخلش. دریا چه دارد که انقدر عزیز است واقعا؟ که انقدر ادم را یاد چیزهای دوست داشتنی زندگی اش می اندازد؟ که دلش می خواهد همه را شریک کند حتی اگر فقط بویش باشد و نه خودش؟

صبح که بیدار شدم به کوه روبرو که نگاه کردم ابرها را دیدم که از ان طرف داشتند زور می زدند که از ان دیواره های زیبا رد شوند و بیایند به سمت ما. زیبا بود. محشر بود. معجزه بود. دریا از روی کوه ها رد می شد و داشت می امد سمت ما و من توانایی دیدن آن را داشتم. من می توانستم ببینم که دریا، قطرات دریا به صورت معجزه واری به شکل ابر درامده اند و ان همه را بالا آمده اند و حالا دارند از دیواره های با شکوه سر می خورند و به سمت ما‌ می ایند. اگر این معجزه نیست، پس چه چیزی را معجزه می‌نامیم؟

البته هوای امروز به مذاق همه خوش نیامده بود. مرضیه، دکه فلافل فروشی‌اش را بست و ظرف هاش روی کولش بود و هنوز عرض جاده را طی نکرده و به کوچه نرسیده بود که صدا زد:

+چطو تو ای گرما نشتین؟!ادم خِفه ویوه. ‌نمی تانم نفس بکشُم اصا.

-تازه ما میگیم امشو هوا خیلی خوبن خو. سی همی ساعت یک شو آمدیم صرا نشتیم. باد به ای خونوکی.

+حاضرم تش باد بیا ولی شرجی نوو. نفسُم می گیره.

خودش و ظرف ها بوی سمبوسه و فلافل می دادند. چشممان به ظرف ها بود. خدا خدا می کردیم چیزی مانده باشد و تعارف ‌کند بهمان ولی بحث، از هوا به هیچ سمت دیگری نرفت و بعد از به توافق نرسیدن بر سر اینکه شرجی بهتر است یا تش باد، شب بخیر گفت و رفت. بوی سمبوسه هم با رفتنش رفت.

مهدی ساکی می خواند.

ای خداوند یکی یار جفا کارش ده

دلبر عشوه ده سرکش خون خوارش ده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۳۵
حیران

بیرون بوی دریا میاد. ماه باریکی هم تو آسمونِ چند رنگه. باد گرمی میاد. هوا رطوبت داره. حس خوبیه که قسمتی از دریا تا اینجا اومده و به صورت و بدنم می خوره. همه چی قشنگه. صدای گنجشکا زیاده. صدای ادمای داخل کوچه میاد. خوشحالم. نه، خوشحال که نمیشه گفت. شایدم بشه! ولی خب مثل خوشحالی هایی که ادم تو ذهنش داره نه. نه اینکه لبخند رو لبم باشه یا ذوق داشته باشم و پر انرژی باشم. نه. فقط ارومم و حس خوبی به همه این چیزای بیرون دارم. قهوه هم که داره اماده میشه. دوستی هم تو همین چند متری هست که می تونم بعد از خوردن قهوه‌م و تماشایِ تموم شدنِ روز، برم پیشش.ادمیزاد دیگه از زندگی چی می خواد؟

ولی همه چی به همین سادگیه متاسفانه! آدمی که با همچین چیزایی می تونه احساس خوشبختی کنه، با هر چیز کوچیکی هم می تونه ناراحت و دلگیر بشه. مث وقتی که می خوای بری قهوه‌تو که اماده شده بیاری و ادامه بازی رنگای آسمون و ماه رو ببینی، بچه مارمولکی رو گوشه اشپزخونه می بینی و می دونی چاره ای جز اینکه بکشیش نداری‌ و می کشیش و لاشه‌ش از ذهنت پاک نمیشه. تصویر لاشه‌ش یه خط می کشه روی ماه قشنگ توی اسمون و می فهمی که تعادل دنیا باید برقرار باشه.

واقعیت اینه که نمی تونی آدمی باشی که از چیزای ساده لذت ببری ولی از چیزای ساده ‌نرنجی.

دنیا و هرچیز داخلش یک تعادلی داره که یک جوری باید حفظ بشه و ما نمی تونیم اونطور که خودمون می خوایم عوضش کنیم. ما خیلی کوچیک تر و ضعیف تر از اونیم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۱۱
حیران

خسته شدم واقعا. ریدم تو این مغزمون. معلوم نیس چطو پرش کردن که هرچی زور می زنیم از حساسیت ها و فکرا و الگوهای چرت و کلیشه ای خالیش کنیم انگار بازم هیچ گهی نخوردیم و دوباره عین همون اوله. ریدم تو خانواده و اجتماعی که ذهن ت*می ما رو این طوری تربیت کرده که هم دهن خودمون سرویسه هم بقیه.

أه. آخه لعنتی تو چه چیز اشتباه یا غیر منطقی ای تو این مسئله می بینی که نمی تونی بپذیریش؟ که اذیتت می کنه؟ مگه خودتم همین گهو نمی خوری؟ چرا اگه طرف مقابلت این کارو کنه به مغزت ریده میشه؟ مگه خودت نیستی که همش از همین می نالی؟ بس کن دیگه. خفه شو. چه گهی هستی که توانایی تغییر یه فکر *سشر تو ذهن خودت رو هم نداری؟! خفه شو فقط. خفه شو.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۲۸
حیران

دلُم سی به تماشا نشتِنِ طلوع ماه کامل تو کُه تنگ وویده.

راسش دلُم سی به تماشا نشتن طلوع ماه کامل تو کوه با تو تنگ وویده.

راسش دلُم سی هَمِی وختِی خاشمان تنگ وویده.أی گفتُم خاش! خیلی وقتن می خوام در مورد کلمه «خاش» بینیویسُم! چه خوش موکع یادُم آمَه.

مو وُ همه دوسام، گُت ترین مشکلمان تو فارسی معیار وُ گپ زِدن با دوسای شهریمان، سر ای کلمه‌ن.

جای کلمه «خاش» ، با ایکد کاربرد، کلمه ای که به دلمان بیشینه نیسه! مثا مو نیفمُم وقتی أ بیدن تو یه جای خیلی خوشالُم، إگه نِتانم بُگُم «چقد خاشن» چطو حسُم بِیان کنُم یا وقتی یه ادم خاشی می وینُم نیفمُم چطو بدون کلمه خاش توصیفِش کنُم.

او روز زینو گفت ابراهیم منصفی یه اهنگی داره که توش میگه «تو خیلی خاشی».

تو خیلی خاشی! ای عاشقانه تِرین جمله ای بیده که همیشه أم گفتِی وُ مو می فمیدُم وقتی أم می گفتی تو خیلی خاشی، چکد خاطرُم می خواسی وُ چکد کلمه کم داشتی سی گفتن وِلی همی جمله همه چی سی مو می رساند.

همه خاطراتمان خیلی خاش بیدِن.

مو هیچ وقت یادُم نمیره باور کن. اِگه می خواس بره، تا الان رفته وی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۳۵
حیران

در ادامه داستان عکس ها...

سفرهایی که تنها رفته ام برایم عزیزترند و عکس هایشان را هم بیشتر دوست دارم. خودم کمتر توی عکس هام و فرصت بیشتری برای وقت گذراندن توی بازار ها یا مکان هایی که برایم حس خاصی را دارند، دارم و در نتیجه عکس هام داستان های بیشتری دارند.

سفر بار دوم خوزستان از آن سوگلی هاست که پر از آدم های غریبه است و ساعت ها می توانم به چهره آدم های توی عکس هاش نگاه کنم.

ابادان خیلی حس غریبی داشت. بازارهای شلوغ، بوی ادویه، فقر، هیجان، مظلومیت، نخل های بدون سر، شیرینی زبان عربی، بوی تند ماهی، ادم های خوش رو، ادم های غمگین.

رفته بودم جزیره مینو در نزدیکی آبادان. جزیره که نیست، چون بین دوتا رود افتاده می گویند جزیره! ظهر بود و هیچ کس بیرون نبود. از روی نقشه داشتم می رفتم به سمت عراق! می خواستم بروم تا لب مز ببینم چه شکلیست. ببینم چه قدر احمقانه است.هر راهی می رفتم به بن بست یا به بیابان های برهوتی می رسیدم که جرئت رد شدن ازشان را نداشتم.

بعد از چند ساعت پرسه زدن، مردم کم کم بیرون آمدند. راه تازه که به نظر می آمد به سمت مرز و اروندرود می رود را خواستم امتحان کنم. بین دو تا جاده، کانال آب و نیزار بود. آخ نیزار. باید مفصل درمورد نیزار بنویسم!

ابتدای مسیر پیرمرد سیاه پوستی با لباس عربی نشسته بود. پرسیدم چطور می توانم بروم لب شط؟

گفت لب شط نمی توانم بروم و ممنوع است.

ازش برای عکس گرفتن اجازه گرفتم. خندید. برایش بی معنی بود کارم! یک خنده ای که همراهش می گفت حالا عکس من به چه کارت می آید دختر، بگیر!

ازش عکس گرفتم و توی همان مسیری که گفته بود نمی توانم بروم و تا لب مرز نمی رود، به رفتن ادامه دادم! دوباره صدا زد که نمی توانی بروی لب مرز! گفتم که می دانم.

نیمی از راه را رفتم و بعدش پیاده برگشتم به سمت آبادان. توی خیابان اصلی جزیره حالا پر از آدم بود که دختر تنهایی با یک کوله بزرگ به چشمشان عجیب بود. همه سرها به سمت من می چرخید. کلمات عربیشان را متوجه نمی شدم اما خوب دقت می کردم تا این تن های صدا، این ریتم کلمات، به همراه بو و بادِ بعد از ظهرِ زمستانِ این قسمت از زمین در ذهنم بماند.

از گاری ای که آن طرف خیابان دیدم با هزار تومانی که ته جیبم مانده بود یک لیوان یخ در بهشت گرفتم و ادامه دادم. از پل رد شدم. حالا خارج از جزیره بودم. نخل های اطراف سر نداشتند. پشت سرم خورشید داشت غروب می کرد ولی نمی توانستم مدام به عقب برگردم و تماشا کنم. هم دیرم شده بود و هم نمی توانستم بین صحنه حزن انگیز نخل های بی سر جلوی رویم و غروب پشت سر یکی را انتخاب کنم.

برای پسر چاقی که سوار گاری سه چرخی بود و داشت رد می شد دست بلند کردم. رد شد. کمی بعد برگشت. پشتش سوار شدم و اول آبادان پیاده ام کرد.

رفتم قسمتی از خیابان که حالا با خیال راحت رنگ های باقی مانده غروب را ببینم:

آبادان شبیه ترین شهر به تمام چیزهایی ست که آدم ازش می شنود.

پیرمرد

مسیر شط

پسر سه چرخه سوار

غروب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۹:۰۹
حیران

خیلی وقت قبل یاسر نوشت: دلم جنوبی می خواد که راهش از شیراز بگذره.

روزهایی که تهران بودم و دلتنگ شیراز و جنوب این جمله توی سرم می چرخید. همان ترم که این جمله را شنیدم  مشروط شدم. چون صبر نداشتم تا اخرین امتحانم را که پنج روز فاصله داشت با دیگر امتحان ها بدهم و بعد بروم و همان صفر باعث مشروطی شد!

 دیشب که زینو دلش می خواست برود بندر و هردومان هم دلتنگ شیراز بودیم این جمله را که بهش گفتم اشک های خودم هم سرازیر شد. داشتم زینو را مسخره می کردم که دارد گریه می کند اما خودم هم با بغض جمله ام تمام شد.

ببین چطور اتفاقات کوچک مثل انتقالی گرفتن زینو به شیراز، همه خاطرات زندگی آدم را تحت تاثیر قرار می دهد!

واقعیتش نیفمُم چرا حسُم نی بقیه متنُم به فارسی معیار بینویسم.

دلُم میخوا اَ تهران بیام شیراز. چن روز شیراز ویسُم ور سروش. بعدش زینو وردارم بیریم بندر، بیریم بستک. با همه زنای بازار گپ بزنیم، پی کلیان کشیدنشان بیشینیم. تو همه برکه ها او واخاریم.

حس می کنم قبلا خوب نمی دیدم آدما. نه که خوب نمی دیدم. الان خیلی بهتر میتانم بیوینم. دلم میخا دواره یه فرصتی ام داده ووه و برم آدما بیوینم و بهتر باشان گپ بزنم. احساس می کنُم خیلی تغییر کِردم.

ولی فک کنم آدم هرچکدم تو هرچی بهتر ووه، دواره یه روز فک می کنه قبلا کافی نویده سی همی هرچی قبلا بیده مشکلی نی الانم میفمم خیلی کم حالیمن و نمی فهمُم. سی همی خاطر سخت نمی گیرم به خوم فقط منتظر فرصتم که برم و ببینم دوباره و از همین جه دارم تمرین بهتر دیدن و بهتر شنفتن و بیشتر دقیق وویدن می کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۸:۰۸
حیران

خب واقعیت این است که ما راهی جز اینکه از کنجی که به آن خزیده ایم بیرون بیاییم و به زندگی ادامه دهیم و چیزهایی برا شادی پیدا کنیم نداریم.

شکر که هربار زودتر می توانیم خودمان را از آن کنج بیرون بکشیم هرچند که نمی توانیم مانع کم شدن چیزی در خودمان شویم.

من هم از کنجم بیرون آمدم بعد از چند روز و دوباره با زینو بیرون می روم و می خندم و منتظرم این وضعیت تمام شود.

چند شب قبل که تلاش می کردم خوابم ببرد و از هشیاری کامل بیداری کمی خارج شده بودم، با خودم فکر می کردم خواب، به سفر در زمان می ماند. تا چند ثانیه دیگر چشم هام بسته می شوند و وقتی باز می شوند چندین ساعت گذشته! آدم چطور جرئت می کند بخوابد؟ از کجا مطمئن است که این چشم ها دوباره باز می شوند. این سفر در زمان به مرگ هم می ماند.

همین عجیب بودن زندگیست که من را از آن کنج بیرون می کشد. صادق چوبک در صفحه ششم کتاب سنگ صبور خیلی خوب این مسئله را گفته طظوری که انگار من نوشتمش. اگر روزی خواستی حس الانم را بدانی برو و آن را بخوان.

شاید هم برای اینکه زحمتت را کم کنم بعدتر عکس صفحه را پیوست کنم اینجا.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۷:۵۲
حیران

از ناتوانی، از بهت و از ناامیدی، دوباره خوابیدم.

خوابت را دیدم. دقیق یادم نیست چطور بود. ولی هرچه بود تو بودی در خوابم و لذت بخش بود. بیدار که شدم توی خواب و بیداری گوشی را برداشتم که شاید خبری شده باشد. بعد از مدت ها استوری گذاشته بودی. می خواستم بنویسم همین الان خوابت را دیده ام. نمی دانم چطور شد که ننوشتم. شاید دوباره خوابم برد. چون بعد از آن را یادم نیست.

این روزها در دنیای واقعی، من دوست داشتن را هم از یاد برده ام مگر در خواب کسی را دوست بدارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۹ ، ۰۱:۳۴
حیران

هرکسی از غم بگوید، انقدر که از غم گفتن ِفاطی دلم را می سوزاند، در من تاثیر ندارد.

فاطی ادم نسبتا سرخوشیست که تقریبا هیچ از سیاست هم نمی داند. به واقع هیچ نمی داند!نه که من یا بقیه خیلی بدانیم، نه! ولی فاطی همان قدر هم نمی داند. گاهی هم بر سر این ندانستنش در بعضی مسائل بحثمان می شود.

ولی فاطی هم از آبان مرده. فاطی همان جا که دست هامان را از هم جدا کردند و همدیگر را گم کردیم توان تحمل زندگی را از دست داد. دیشب که همه مان در بهت بودیم و برعکس همیشه که به همدیگر پناه می بریم، تا اخر شب هیچ نگفته بودیم، با پیام من که گفتم بیدارید، پیام داد که خدا کند اتفاق نیفتد که همین حالاش هم دارم لاشه خودم را این طرف و ان طرف می کشم. با هر کلمه‌اش می خواستم زار بزنم ولی از نگرانی اینکه خانواده بترسند، با هر زور و زحمتی که بود هق هق هایی که می آمدند توی گلوم را خفه می کردم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۹ ، ۰۰:۴۱
حیران

می دانم احساسات نوشته قبلی‌ام زیاد جالب نیستند. نباید اینطور باشد. نباید اجازه بدهیم ما را اینطور ناتوان و سرخورده ببینند ولی چه کنم واقعا؟ چه کنم؟

احساس تمام شدن می کنم. واقعا دارم تمام می شوم. عجیب نیست که این روزها به هم نشینی با پیرزن ها علاقه مندترم. عجیب نیست که مدت هاست شروه آن پیرزن را گوش می کنم و احساس می کنم پسرم مرده.

دلم می خواهد مثل دِی(مادر) جعفر، خانه‌کوچکی داشته باشم و بخزم داخلش و از همه جا بی خبر باشم ولی این روزها انقدر تلخی زیاد است که حتی خبرشان به دی جعفر هم می رسد.

نشسته ام و بدون اینکه به چیزی فکر کنم اشک هام سرازیرند.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۰۰:۳۰
حیران

احساسم به اعدام معترضان آبان از روزهای آبان هم سنگین تر است. فقط کمی سرشدگی درش هست که اجازه می دهد زندگی ام به اندازه آن روزها مختل نشود.

حس گروگان هایی را دارم که دل به دریا زده باشند و خواسته باشند فرار کنند و تلاششان بی نتیجه مانده باشد و دوباره در دست گروگان گیر افتاده باشند و حالا بخواهد چندتاشان را برای تنبیه بکشد. آنقدر احساس ناتوانی می کنم که می خواهم به دست و پای گروگان گیرم بیفتم، زار بزنم، التماس کنم و بگویم غلط کردیم غلط کردیم غلط کردیم نکشیدمان غلط کردیم همان گروگان های ارام می شویم و دیگر هیچوقت فکر فرار نمی کنیم. غلط کردیم ببخشیدمان.

احساس می کنم اگر این اعدام صورت بگیرد، چیزهای زیادی در من تمام می شود.

انگار رسیده ام به انتهای مسیری که داشته ام از آن فرار می کردم و انتهاش یک دیوار بتنی خیلی بلند باشد، آنقدر بلند که نور خورشید از آن رد نشود و این طرفش همه تاریکی باشد. با صورت، محکم خورده ام به این انتها، به این دیوار بتنی و کسی سرم را از پشت گرفته و هی می کوبد به دیوار، هی می کوبد، هی می کوبد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۹ ، ۱۷:۲۱
حیران

دیشب طبق قراری که گذاشتم، نوشته ای نوشتم برای یک مجموعه عکسم که بسیاری از اولین های زندگیم داخلش بود. ذخیره نشد! مثل قدیم ها! هرچند آن همه نوشته پرید ولی انگار هر چیز نوستالژیکی، هرچند اعصاب خرد کن، رگه ای از شادی و شعف برای ادم دارد!

کمی اعصابم خرد شده از اینکه تا زمانی که کاری دارم و نمی توانم به علایقم برسم منتظرم تمام شوند و وقتی تمام می شوند، بی کاری و بی حوصلگی افسرده ام می کند و مشغول کارهایی که باید، نمی شوم! ولی خب اوضاع به قدر کافی سخت هست و نمی خواهم بیشتر به خودم سخت بگیرم.

امروز در اینستاگرامِ بیشتر بچه های سفر عکس دختر ۲۷ ساله ای را دیدم که در جنگل های گلستان گم شده بود. حالا حدود شصت ساعتی می شود که کسی ازش خبر ندارد. دقیق نمی دانم چرا انقدر تحت تاثیر قرار گرفتم. مدام تصورش می کنم که توی جنگل های ترسناک جهان نما تنهاست یا از ان پرتگاه های وحشتناکش افتاده یا اینکه کسی دزدیده اش! بهش که فکر می کنم حالم واقعا بد می شود. انگار که این اتفاق برایم افتاده و مدام یادش می افتم. حسی که موقع فکر کردن بهش دارم، حسی در تلاش برای هم دردی و درکش نیست. انگار حسیست که تجربه شده و فقط یاداوری ان حس است! راستش حدس هایی می زنم که چرا چنین حسی دارم.

چند وقت قبل هم که ندا رفته بود کرج خانه پسر جدیدی که با او اشنا شده بود، ناگهان ترس برم داشت که چرا چند ساعتی می شود اینترنت گوشیش خاموش است. زنگ زدم. جواب داد که خوب است. پرسیدم که کسی پیشش است یا نه. گفت که هست. مدام حس می کردم کسی دارد تهدیدش می کند که چیزی نگوید، که بگوید خوب است. گریه‌م گرفته بود ولی فکر می کردم که نباید طرف بفهمد که من مشکوک شده ام!!

قطع کردم بعدتر به ندا پیام دادم و دوباره زنگ زد و اطمینان داد که چیزی نیست هرچند باز هم خیالم راحت نبود گریه‌م بند نمی امد.

فکر می کنم باید هرچه زودتر پیش یک روانشناس بروم. به نظر می رسد با گذر زمان قرار است تاثیراتی خیلی عمیق تر از این ها داشته باشد.

احساسات زیرپوستی عجیبی هم در خودم می بینم این روزها.

با دیدن امار فوتی های کرونای ان شهر، کمی خوشحال می شوم. یک میلی تهِ ته ذهنم هست که او هم بین همین امار باشد. امروز هم ابتدای تیتر یک خبر را دیدم که اینطور بود: اتش سوزی در پالایشگاه...

راستش با کمی شوق کانال را باز کردم به امید اینکه در پالایشگاه ان شهر باشد این اتش سوزی و او هم در این میان مرده باشد.

واقعا احساسات عجیبی است! زندگی را مختل نمی کند اما خدا می داند در اینده چه تاثیرات ناخوداگاهی قرار است برایم داشته باشد.

اگر حال داشتم در نوشته دیگری داستان ان عکس های اولین ها را می نویسم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۲۳:۵۳
حیران

زینو، همین دیروز بود که کنکور کارشناسی زندگیمان را به گند کشیده بود و فقط اضطراب بود و افسردگی!

باورم نمی شود حالا چند روز دیگر کنکور ارشدت را می خواهی بدهی.

این نوشته هم پراکنده نویسی ای از احساساتم به تو، گذر زمان و دوستیمان است.

به نظرم موهبت خیلی بزرگی است که آدم دوستی ای به اندازه طول عمر خودش داشته باشد ان هم دوستی ای که این چنین باهم هم احساس و هم زبان باشند.

چند وقت قبل، توی همین روزهای کرونایی و دورافتادگی از بسیاری از دوستانم، نوشته بودم که: یاد باد اون زمانی که، هرکسی رو می شناختم، همه عزیزانم تو شعاع دو کیلومتریم بودن، نه این طور پخش و پلا توی یک کشور پهناور یا حتی توی دنیا! در ادامه همان نوشته شکر گذاری کردم از اینکه هنوز هم تعدادی از این عزیزانم، نزدیکمند و می توانم ببینمشان. وقتی که فاطی و الا رفتند تهران، فقط تو ماندی و ندا. آدم خوب بلد است خودش را با شرایط وفق بدهد و خودش را با شرایط بدتر هم راضی کند. هنوز هم شکر می کنم که با وجود اینکه بسیاری از عزیزانم ازم دورند، بازهم تو در همین شعاع دو کیلومتریم هستی.

در این مدتی که باید بروی شیراز و تا کنکور، همان جا بمانی من هم سعی می کنم زیاد به این قضیه که اینجا تنها مانده ام فکر نکنم و به برنامه های بعدمان فکر کنم.

زینو ما برای فاصله های کم و زیادی گریه کردیم. برای جابجایی‌خانه ما به دوتا کوچه ان طرف تر که حالا که به نقشه نگاه کردم به چهارصدمتر هم نمی رسد، برای جدا شدن رشته هامان که باعث میشد در دوتا کلاس جدا که فاصله‌اش یک دیوار بود، باشیم تا آن روزی که تو دانشگاه تبریز قبول شدی و من همین جا ماندم تا برای سال دوم کنکور بدهم و صدها کیلومتر فاصله داشتیم.

زینو، آن روز که توی راهروی مدرسه گریه می کردیم که رشته هامان از هم جدا شده و بقیه مسخره مان می کردند، کی فکرش را می کرد هفت سال بعدش من منتظر باشم تا تو ارشدت را همان رشته و دانشگاهی که من می خوانم قبول شوی و بیماری همه گیری از بین برود تا باهم بتوانیم برویم تهران؟

کار دنیا واقعا عجیب است!

دنیا خیلی عجیب است زینو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۰۴:۲۷
حیران

تصمیم گرفتم هرشب داستان و احساسات پشت یکی از عکس هام را بنویسم. ولی واقعیتش آنقدر عکس ها و احساسات همراهشان زیادند که وقتی به این حجم عظیم، یک جا نگاه می کنم احساس می کنم نمی توانم این کار را انجام بدهم.به هرحال تلاش خودم را می کنم تا قسمتی از گذشته را ثبت کنم به شیوه دیگری. که هم جزئیاتش فراموش نشود و هم تمرینی باشد برای پذیرشِ رفتن گذشته ها.

اولین جایی که به ذهنم رسید آن کلبه در نزدیکی کیاسر بود. راستش نمی توانم بنویسم. نمی توانم ان حجم زیاد احساسِ ان صبح را بنویسم. احساس ناتوانی و سرخوردگی می کنم.

یگذار یک بار دیگر تلاش کنم.

به عرفان گفته بودیم که می خواهیم برویم سمت کیاسر. با دوستش که در ان مسیر کلبه ای داشت هماهنگ کرد که برویم انجا بمانیم. کلبه ای تک و تنها کنار جاده ای که یک سمتش جنگل بود. اتاق ها را نشانمان داد که هرکدام را خواستیم انتخاب کنیم. به شوق بالکن چوبی و پله ها، اتاق بالا را انتخاب کردم. سرد بود هوا. برایمان بخاری نفتی اورد. خیلی خوشحال بودم. آنطور سرمایی با وجود بخاری و پتوی فراوان مرا سر ذوق می اورد و از شوق نمی توانستم ارام باشم. بی صبرانه منتظر صبح بودم که بیرون را ببینم.

در اتاق را زد و یک سینی که داخلش دوتا کاسه آبگوشت بود بهمان داد. خوشحالی مان کامل شده بود. کاسه ها سفالی و بزرگ بودند و به رنگ ابی. بخار آبگوشت را میشد دید.دست هام را به هم مالیدم و تا توانستم ابراز خوشحالی کردم. طبق معمول که وقتی غذا می بینم عکس العمل های خنده داری نشان می دهم، بهم خندید. ابگوشت را خوردیم و بعد از کمی گپ و ابراز خوشحالی خوابیدیم.

صبح که بیدار شدیم روی کوه ها برف نشسته بود. از خوشحالی زیاد نمی دانستم چه کار‌ کنم. سوار ماشین شدیم، بخاری را روشن کردیم و رفتیم به سمت کوه های برفی. بی دلیل می خندیدیم. امانمان رفته بود تا برسیم به برف ها.از مردم روستا سراغ جاده کوه ها را گرفتیم. به کوه هایی که برف داشتند می گفتند سرما. «از فلان جاده برید می رسید به سرما»

رسیدیم به سرما. با لباس های نامناسب برای سرما. ما تمام دفعاتی‌ که در زندگیمان برف دیده بودیم به تعداد انگشت های یک دست هم نمی رسید.

من از آنهمه عکسی که از برف ها گرفتم و او ازم گرفت فقط عکس ‌یک کوه برفی دارم. اگر عکس هام را حذف نکرده باشد و یک روزی ‌برایم بفرستتشان فکر می کنم چیزها و جاهایی درشان باشد که تا مدت ها اشک هام را سرازیر کند.

اگر روزی همه چیز را فراموش کنم و فقط یک چیز از‌خودمان در ذهنم باقی بماند ان، ذوق های زیاد برای دیدن صحنه های زیبای مختلف است. ان طور که هردومان دیوانه می شدیم و نمی دانستیم چطور خودمان را ابراز کنیم. ان طور که اخرش بعد از این ور و ان ور زدن، یک جا می نشستیم و می گفتیم: من دیگه دیوونه شدم.

تو تنها کسی بودی که آنقدر توان ابراز هیجاناتم در مواجهه با زیبایی ها را داشتم. بعد از آن با هرکسی که زیبایی وصف ناشدنی ای دیدم، قسمت زیادی از هیجانم را مجبور بودم پنهان کنم چون به نظر اغراق امیز می آید برای دیگران.

بالکن کلبه
سرما

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۹ ، ۰۴:۳۵
حیران

نیمه شب بود. یادم نمی آمد کی به خواب رفته ام. داخل کیسه خوابم نبودم. همان طور که روی کیسه خوابم دراز کشیده بودم خوابم برده بود.همه چیز نم داشت. بدن هامان نم داشت ولی هوا کمی رو به خنکی بود. صدای قایق های ماهیگیر از دور می آمد. هرساعتی از شب بیدار شدم صداشان می آمد. برای من صدایشان لذت بخش بود. احساس می کردم باد خنک توی قایق به من هم می خورد و همراهش به خواب می روم ولی صداها تو را نگران می کرد. مثل همیشه که من بیخیالم و لذت می برم و تو نگرانی و حرف های من، سرخوش بودن من، باعث کاملا ارام شدنت نمی شود و می دانم که فقط جلوی این سرخوشی و بی پروایی من، نگرانیت را قایم می کنی و سعی می کنی مثل من بیخیال باشی.

آن شب هربار که بیدار شدم، بیدار بودی و چند بار‌هم زیپ چادر را باز کردی و بیرون را نگاه کردی که ببینی قایق ها به سمت ما می ایند یا نه. هرچقدر با لبخند، به ارام خوابیدن دعوتت کردم، فایده نداشت تا فلق سر زد. برای دیدن طلوع از صخره ها بالا رفتیم. طلوع مثل معجزه بود. ان ساحل مثل بهشت بود. هوا خنک و مرطوب بود و چوب برای زنده کردن آتشمان بود، ما خوشحال و راضی بودیم.

لباس هام را در آوردم و در دریا به سمت خورشید حرکت کردم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۱:۲۱
حیران

حالا می توانم بگویم تا حدودی می توانم پیش بینی کنم که بعد از وقوع اتفاق مهمی، اتفاق ناگواری، در زندگیم چه طور رفتار می کنم.

حالا می دانم که ساعاتی از روزهای اول،‌ کاملا اتفاقِ افتاده برایم فراموش شده است. طوری که اصلا یادم نمی آید آن اتفاق و چیزهای دیگری که به آن ربط دارند وجود داشته باشد. مثل تو طراوت. وقتی باهات خداحافظی کردم دقایقی بودند که اصلا یادم نمی امد وجود داری. مثل آن روزی که بهم تجاوز شد. وقتی که رها شدم، وقتی که مامان و بابا امدند دنبالم و مجبور بودم عادی رفتار کنم، دقایقی بود که یادم نبود اصلا چنین اتفاقی افتاده. یادم نبود که از کجا امده ام. انگار دنیا تازه از انجا که مامان و بابا امده بودند دنبالم شروع شده بود.

ساعات دیگری از این طور روزها، به بی حسی و خلا می گذرد و طولانی می گذرند این خلاها. خیلی طولانی. انقدر که وقتی قبول کردم بهت برگردم طراوت، یادم نمی امد کی هستی، یادم نمی آمد چه حسی باید بهت داشته باشم، یادم نمی امد کجای دنیایم.

از این مرحله عجیب و غریب که می گذرم بروز هیجانات و اضطراب ها شروع می شود.

در همان مرحله عجیب و غریب بودم که به من گفتی گلدان هات را نمی توانی به خانه جدید ببری چون جا نداری و یکیش را برده ای کنار کافه نوید توی پارک کاشته ای و گریه کرده ای.

با اینکه خوب به یاد نمی اوردمت، با اینکه نمی دانستم کی ام و کجام و چرا، برای گلدان هات گریه کردم. برای اینکه دنیا انقدر باهات بد می کند طراوت.

حرف دیگری هم زدی طراوت که توی همان بی حسی هم دردش را حس کردم. گفتی انقدر که بخاطر من به گریه افتاده ای، برای مرگ پدر و مادرت گریه نکرده ای.

طراوت، من به جات برای همه گلدان هات، برای همه غم هات، نداشتن هات و از دست دادن هات، گریه می کنم.

طراوت، من حتی گوشه ای از دردهای تو را هم نمی توانم درک کنم ولی خیلی تلاش کردم آدم صبوری باشم. راستش صبورترین ادمی بوده ام که تا به حال دیده ام. ولی دردهای تو انقدر زیاد است که نمی توانی دردهای مرا ببینی، که مرا بفهمی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۰۰:۵۳
حیران

چرا زندگی دوباره داره سخت میشه؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۹ ، ۰۱:۲۵
حیران

اشک ها کلمه اند. همین. نه چیز دیگری برای گفتن دارم و نه اشکی برای ریختن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۶
حیران