بیراههها
مینویسم که روی دلم نمانند.
راستش این قضیه هیچوقت یک دو راهی نبود. هر دو راه بیراهه بود.
تمام روزهای بعد از ترک کردنت هم مثل روزهایی که داشتمت، دوستت داشتم. اما برگشتن به تو بیراههای بود که هردومان را به ته دره میکشاند.
در روزهایی که نبودی، توانستم کس دیگری را دوست داشته باشم. مقایسه نخواهم کرد. با او هم میخندیدم، گریه میکردم، سفر میرفتم با هیجان بستنی میخوردم. اما همیشه میدانستم این هم بیراهه است برای همین هرگز احساس نکردم بین دوراهی ماندن و برگشتن به تو گیر افتادهام. همیشه میدانستم همهی راه را اشتباه آمدهام و باید برگردم.
کار سختی بود دوست داشتن همزمان آدمها. آدمها معمولا نمیتوانند بپذیرند که ذرهای از قلب و حواست را جای دیگری گذاشته باشی و مال آنها نباشد. در این چند سال توی یادداشتهای گوشی قدیمیام برایت مینوشتم. از دلتنگیها و همه چیز.
گوشی قدیمیام شیراز مانده بود.
بعد از اینکه از او جدا شدم به سرش زده بود و همه را خوانده بود. نوشتههای پنج سالم را. پر از تو بود و خودش و داستان و داستان و داستان. پر از حسهایی که کسی نمیدانست. عصبانی بودم. خیلی زیاد. دوست نداشتم آنها را با کسی شریک شوم.
اما خیلی هم بد نشد. همهی گلههایم از خودش را هم نوشته بودم. حرف زدنهام نتوانسته بود بهش بفهماند چرا دارم میروم. مثل اینکه نوشتههام فهماند و فهمید که رفتن به معنی دوست نداشتنش نیست.
شنیدهام گفته بودی برایت شوک بزرگی بوده که بدانی من با کس دیگری هستم. خوب میفهمتت. باور کن. گاهی برای خودم هم شوکی بزرگی بود وقتی به خودم میآمدم و میدیدم جدایی، آدم را از زندگی نمیاندازد.
این روزها که حدس میزنم تو هم بالاخره داری دوست داشتن دیگری را تجربه میکنی برایت مثل همیشه آرزوی آرامش دارم. برایت آرزو میکنم با من و خودت و او در صلح باشی و فکر من میانتان ذرهای دلآزردگی نیاورد.
عشق بورز که زیبا عشق میورزی.
برای خودم هم به دنبال آرامشم که این فکر نیازاردم.
برای همهمان آرامش آرزو میکنم که آرامش همه چیز است.