دارم سعی میکنم بپذیرم که روزهای سختی را دارم میگذرانم. خیلی سخت. خستهام از این که مستقیم و غیرمستقیم همه انتظار دارند آدم منطقی و مقاوم، من باشم. من لحظهای دست از پا خطا نکنم و مواظب خودم و دیگری همزمان باشم. من حتی زورم به خودم نمیرسد. به سختی زورم رسیده و اینجام. ادامه دادنش بسیار سختتر است. نصف روز را با حالت تهوع و چشمهای پر از اشک میگذرانم و میخواهم سرم را به در و دیوار بکوبم و گند بزنم به همهچیز. ولی کسی که حق هیچ اشتباه کوچکی ندارد منم. چون لابد ادم قویتر منم و مسئولیت تمام کردن همهچیز با من. من خستهام از اینکه غمهای خودم و خشم دیگری را همزمان تحمل کنم و لحظهای کلمهی اشتباهی از دهانم بیرون نیاید.
واقعا خستهام. باید تکرار کنم و گریه کنم. باید دست برداردم از گفتن این که نه چیزی نیست، درست میشه.