برایم از آتن زیبا بگو، برایت از غم های تهران بگویم.
می توانم به جای این چهار سالی که ننوشته ام، ساعت ها بنشینم و بنوسیم. نه که ننوشتهام. فقط از همه چیز ننوشتهام. فکرش را که می کنم اگر مثل همین وبلاگ که از این مدت از زندگیم مانده، نوشته هایی از روز به روز این سال های اخیر هم به جا مانده بود و آن وبلاگ بلاگفا هم پاک نشده بود چقدر جذاب بود دیدن این سیر تغییرات در قالب کلمات.
با این حرفم یاد حرفی که خیلی وقت قبل به میم زدم افتادم. گفته بودم: کاش میشد مثل دوتا آدم عادی بعد از این همه وقت، یک وقتی کنار هم بنشینیم یا حتی پشت تلفن، از روزهایی که بدون هیچ خبری از هم گذرانده ایم بگوییم.
که بگویم حالا چقدر همه چیز عوض شده. که بگویی چه در سرت می گذشت وقتی سوار آن قایق شدی و پا به یونان رویایی گذاشتی، که چه بر سرت گذشت که برگشتی، که بخاطر من برگشتی یا نه! که چه بر من گذشته. از چیزهایی که حالا بهتر شده بگویم. به ترس های احمقانه گذشته بخندیم. ترس هایی که باعث شدند حالا هیچ ندانیم از هم و این همه وقت را دور از هم، بدون هم، بگذرانیم. بگویم که چه منظره هایی دیده ام که تعریف نکردهام برای کسی، که چه راه هایی رفته ام، که چه ها کشیده ام که اگر دیده بودی زمین و اسمان را برایم به هم می دوختی اما من نه فقط تنها گذراندمشان بلکه ادم هایی که انتظار می رفت زمین و اسمان را برایم به هم بدوزند، خودم را هم تکه پاره تر از چیزی که بودم کردند.
چقدر غرق این قسمت شدم!
نوشتن این چیزها درست نیست، نه؟
نمی دانم. خلاصه...
باید کم کم نوشته های این سال ها را به اینجا منتقل کنم. به گوشی اعتمادی ندارم. هر لحظه احساس می کنم خاموش می شود و روشن نخواهد شد هرچند که نوشته های انقدر طولانی از این سه سال ندارم، اما با ارزشند برایم