صندوق عقب ماشین پر از پرتقال و انار است
اواسط زمستان دلنشین ساری بود. دانشگاه را رها کرده بودم و حس رهاترین ها را داشتم.
دستمان پر از برچسب های تبلیغاتی لوله باز کنی در رنگ های مختلف بود. هرکدام چیزی شبیه گوشت کوب ولی از جنس موکت داشتیم برای محکم چسباندن برچسب ها. تا آن شب درمورد این کار چیزی نشنیده بودم. وحید گفت کسی این کار را بهشان داده و فلان تومن می دهد براش! پولش مهم نبود. حال می داد! رفته بودیم خانه طرف که برچسب ها را و آن وسیله را که ما اسمش را گذاشته بودیم گوشت کوب بهمان بدهد. گوشت کوب برای من نداشتند. دوتا بود. وحید نشست تکه های موکت را برش داد و برام درست کرد. باید نیمه شب می رفتیم.
در امتداد ریل قطار می رفتیم و می چسباندیم برچسب ها را. تازه فهمیدم که حس عذاب وجدان دارم از اینکه درهای مردم را خراب میکنیم اما راه برگشتی نبود پس لذت بردم. باران گرفت. نه مثل باران های جنوب که سرتاپات را در چند دقیقه خیس می کند. نم نمک می بارید. وحید صدا زد که: مریم بارانِن!
ساعت یک و دو شب بود. با یک کیسه برچسب و یک گوشت کوب توی کوچه ها بلند می خندیدیم و از این در به ان در می رفتیم و شش هامان را پر از رطوبت و عطر شمال می کردیم.
گاهی هم جدا می شدیم: ممد تو کوچه اوطرفی، مو ای طرفی وحیدم بعدتریش.
و برای دقایقی در خلوت کوچه ها غرق می شدیم.
صبحش که بیدار شدیم تا دلت بخواهد میس کال و ویس برای وحید امده بود از طرف صاحب کار. ویس های صاحب خانه ها را برامان فوروارد کرده بود که دعوا می کردند و فحش می دادند که درهاشان را خراب کرده ایم!
پولمان را هم نداد. مهم نبود. ما در هر صورت خوشحال بودیم و هنوز خیابان های ساری و نم نم باران را داشتیم که شب تا صبح قدم بزنیم و به همه چیز بخندیم. جاده کیاسر را داشتیم و آن درخت بنفش را. باغ های پرتقال و انار های روستای امره را داشتیم و شهر کتاب را. پولی که باهاش هرچقدر دلمان بخواهد پیاز بخریم و دوپیازه آلو یا ماکارونی پر پیاز و تند درست کنیم. وحید هم گاهی برای اینکه خوشحالم کند تخمه داغ برایم می خرید. خوشحال بودیم.