نخل ها هم دیوانه می شوند
بعد از ادم ها، چیزی که از دست دانش و نبودنش بیشتر از همه ازرده ام کرده، درخت ها بوده اند. کُنار ها، نارنج ها و چند وقت قبل درخت لیموم که سال ها زیر گنبدی که با برگ هاش ساخته بود، خانه ام بود. یک ورش چوب زده بودیم زیر شاخ و برگش که بالا نگه داشته شود و راهی به زیرش داشته باشد. زمستان و تابستان جایم زیر آن لیمو بود که باید دولا دولا می رفتی زیرش و همانطور دولا هم می ماندی.
نارنج هایم چند سال قبل که خانه قدیمیمان را اجاره داده بودیم، مستاجر خوب ابشان نداده بود و خشکیدند. یکی دو سال قبل که رفتم خانه قبلی، از جای خالی نارنج های بلند و بالام و تنها ماندن نخل ها قلبم گرفت.
امسال هم که باشوق از تهران برگشته بودم و کیسه برداشتم که بروم و از کنار پشت حیاطمان، کُنار بچینم و با خودم ببرم شیراز برای سروش و زینو، مامان گفت که صاحب زمین کُنار را قطع کرده!
چند روز قبل که آن یکی کنار را، که تازه فهمیدم آن را به نام خودم و ندا می شناسم، در اتش دیدم، یاد کنار قطع شده و همه درخت های خشکیده ام افتادم و دلتنگ همهشان شدم.
نخل عزیزم، که با هم بزرگ شده ایم، نخلم که به ان می بالیدم چون یکی از دو نخل بِرهی منطقه بود، حالا که بلند و بالا شده کمی دارد کج می شود. آقا می گوید: مُخکو داره کِلو وُیوه.
یعنی این نخل دارد دیوانه می شود!
درخت ها هیچ کم از آدم ها ندارند انگار!
یکی از غم انگیز ترین خاطراتم
مربوط میشه ب دوره دبیرستان که یه روز ک اومدیم دیدیم همه ی درخت های بلند سرتا سر حیاط رو قطع کرده بودن
و چوبشو فروخته بودن
یادمه ی طنز تلخ راجب درخت ها نوشتم و سر صف خوندم
ولی چه فایده...
-وقتی بچه بودم درخت کنار همه ی گوشه و اطراف پیدا بود
ولی الان باید گشت جایی ک ادم ها کم ان پیداشون کرد