توهم باران
گاهی وسط روزهای داغ تابستان با صدای باران از خواب بیدار می شوم. به کولر روشن نگاه می کنم. به خودم می گویم امکان ندارد ولی همچنان صدای باران خوردن به سقف را می شنوم. ناگهان چشم هام کامل باز می شود، با عجله پتو را کنار میزنم و از اتاق بیرون می روم. درحالی که به سمت درِ خانه می دوم، اگر کسی توی حال باشد می پرسم: بارانِن؟
منتظر جواب نمی مانم و در را باز می کنم. افتاب شدید به چشم هام می خورد و از داغی هوای چهل درجه، صورتم در لحظه می سوزد. برای اینکه مطمئن شوم، به سختی چشم هام را باز می کنم و به اسمان نگاه می کنم. هیچ چیز سفید رنگی که به ابر شباهت داشته باشد در اسمان نیست.
این اتفاق بارها و بارها در فصل های مختلف و در جاهای مختلف برایم افتاده.
همان شوق لحظه ای و هجوم بردن به پنجره یا در، همان خالی شدن دلم در یک لحظه، همان شنیدن صدای بارانی که به سقف می خورد، هرچند توهم، لذت بخش است.