حنای ناخوشی
دو ماه قبل که با زینو طبق عادت روزهای کرونایی در حیاطشان نشسته بودیم و زینو روی بلوک اولی بود و من روی بلوک اخری، زینو از ماجرای حنای روی دستش گفت. گفت که وقتی هوس حنا گذاشتن دست هام را کردم، خودم می دانستم این حنا گذاشتن، از روی خوشی نیست.
ازش کمی حنا گرفتم. چند روز بعدش که خیلی بی حال و غمگین بودم یادشان افتادم. با بهنام دست هامان را حنا گذاشتیم. هنوز کمی از رنگ حنا بالای ناخن هام مانده، طوری که فقط خودم متوجهش می شوم.
امروز که بی حال و حوصله بودم خواستم بعد از مدت ها به یاد چایی خوردن هام با مریم، چایی بگذارم. به یاد چایی هایی که توی روزهای سرد آبان در خانه ای کنار پل سیدخندان خوردیم و گریه کردیم، چایی پارک اندیشه، چایی در شب های سرد سفر توی چادر، و به یاد چایی های آتشی لب دریامان.
توی کابینت ها دنبال چایی می گشتم که در ظرفی را باز کردم و بوی باقیمانده حناهای زینو خورد به دماغم. چه خوش موقع!
حنا ها را با آب کنار گذاشته ام تا خوب رنگ بگیرد.
کمی دیگر هم باقی ماند، امیدوارم حنای بعدی، حنای دل خوشی باشد.