به جای تو برای گل هات، گریه می کنم
حالا می توانم بگویم تا حدودی می توانم پیش بینی کنم که بعد از وقوع اتفاق مهمی، اتفاق ناگواری، در زندگیم چه طور رفتار می کنم.
حالا می دانم که ساعاتی از روزهای اول، کاملا اتفاقِ افتاده برایم فراموش شده است. طوری که اصلا یادم نمی آید آن اتفاق و چیزهای دیگری که به آن ربط دارند وجود داشته باشد. مثل تو طراوت. وقتی باهات خداحافظی کردم دقایقی بودند که اصلا یادم نمی امد وجود داری. مثل آن روزی که بهم تجاوز شد. وقتی که رها شدم، وقتی که مامان و بابا امدند دنبالم و مجبور بودم عادی رفتار کنم، دقایقی بود که یادم نبود اصلا چنین اتفاقی افتاده. یادم نبود که از کجا امده ام. انگار دنیا تازه از انجا که مامان و بابا امده بودند دنبالم شروع شده بود.
ساعات دیگری از این طور روزها، به بی حسی و خلا می گذرد و طولانی می گذرند این خلاها. خیلی طولانی. انقدر که وقتی قبول کردم بهت برگردم طراوت، یادم نمی امد کی هستی، یادم نمی آمد چه حسی باید بهت داشته باشم، یادم نمی امد کجای دنیایم.
از این مرحله عجیب و غریب که می گذرم بروز هیجانات و اضطراب ها شروع می شود.
در همان مرحله عجیب و غریب بودم که به من گفتی گلدان هات را نمی توانی به خانه جدید ببری چون جا نداری و یکیش را برده ای کنار کافه نوید توی پارک کاشته ای و گریه کرده ای.
با اینکه خوب به یاد نمی اوردمت، با اینکه نمی دانستم کی ام و کجام و چرا، برای گلدان هات گریه کردم. برای اینکه دنیا انقدر باهات بد می کند طراوت.
حرف دیگری هم زدی طراوت که توی همان بی حسی هم دردش را حس کردم. گفتی انقدر که بخاطر من به گریه افتاده ای، برای مرگ پدر و مادرت گریه نکرده ای.
طراوت، من به جات برای همه گلدان هات، برای همه غم هات، نداشتن هات و از دست دادن هات، گریه می کنم.
طراوت، من حتی گوشه ای از دردهای تو را هم نمی توانم درک کنم ولی خیلی تلاش کردم آدم صبوری باشم. راستش صبورترین ادمی بوده ام که تا به حال دیده ام. ولی دردهای تو انقدر زیاد است که نمی توانی دردهای مرا ببینی، که مرا بفهمی.