زندگیمان بوی شرجی می داد
نیمه شب بود. یادم نمی آمد کی به خواب رفته ام. داخل کیسه خوابم نبودم. همان طور که روی کیسه خوابم دراز کشیده بودم خوابم برده بود.همه چیز نم داشت. بدن هامان نم داشت ولی هوا کمی رو به خنکی بود. صدای قایق های ماهیگیر از دور می آمد. هرساعتی از شب بیدار شدم صداشان می آمد. برای من صدایشان لذت بخش بود. احساس می کردم باد خنک توی قایق به من هم می خورد و همراهش به خواب می روم ولی صداها تو را نگران می کرد. مثل همیشه که من بیخیالم و لذت می برم و تو نگرانی و حرف های من، سرخوش بودن من، باعث کاملا ارام شدنت نمی شود و می دانم که فقط جلوی این سرخوشی و بی پروایی من، نگرانیت را قایم می کنی و سعی می کنی مثل من بیخیال باشی.
آن شب هربار که بیدار شدم، بیدار بودی و چند بارهم زیپ چادر را باز کردی و بیرون را نگاه کردی که ببینی قایق ها به سمت ما می ایند یا نه. هرچقدر با لبخند، به ارام خوابیدن دعوتت کردم، فایده نداشت تا فلق سر زد. برای دیدن طلوع از صخره ها بالا رفتیم. طلوع مثل معجزه بود. ان ساحل مثل بهشت بود. هوا خنک و مرطوب بود و چوب برای زنده کردن آتشمان بود، ما خوشحال و راضی بودیم.
لباس هام را در آوردم و در دریا به سمت خورشید حرکت کردم.
👍👍