دل-تنگ
دلم برای زندگی شیرازم تنگ شده.
برای اینکه یک دختر خانه دار باشم. صبح ها بروم بازارچهی سر کوچه و میوه و سبزی و تخم مرغ و پنیر بخرم. بیایم خانه و تا طراوت برمیگردد، ناهار بپزم؛ تا ناهار بپزد وسط اشپزخانه پهن شوم و سبزی ها را پاک کنم. وقتی طراوت رسید در را برایش باز کنم. بغلم کند. ناهار را بکشم. سر اینکه چه کسی سفره را جمع کند بحث کنیم. استراحت کنیم و دوباره سر کار رفتنش را نگاه کنم. عصرِ تنهایم را پای پنجره یا درحال قدم زدن در خیابان یا با دوچرخه سواری بگذرانم. یا اصلا نخواهم تنها بگذرانمش و بروم دانشگاه که زینو را ببینم و حرف بزنیم. اخر شب بروم کافه نوید و منتظر طراوت باشم. با دوستانمان بگوییم و بخندیم و وقتی که خسته شدیم مسیر کافه تا خانه را پیاده و دست توی دست برگردیم. یا شاید هم بین راه بحث کوچکی بینمان پیش بیاید. به خانه برسم و خودم را روی لحاف نرم و خنکمان ولو کنم. اگر باران هم بیاید و پنجره را باز بگذرام که دیگر هیچ چیز از دنیا نمیخواهم.
قلبم جای این حجم دلتنگی را ندارد.