دارم زنده نکردن خاطراتی رو که باید تو گذشته بمونن رو تمرین می کنم.
واقعا دلتنگم. واقعا لذت بخشه زنده کردنشون، لذت بخشه که با گذشت سال ها هنوز شبیه همیم و انقدر شبیه می نویسیم، انقدر می فهمیم همو ولی نباید ارتباطی صورت بگیره.
خیلی حس عجیبیه! نمی دونم واقعا چند نفر تو دنیا پیدا میشن که تو همچین موقعیت استثنایی قرار گرفته باشن!
حس عجیبیه که کسی که دوسش دارم با کس دیگه ای که دوسش دارم، همون کارهایی رو کنن که زمانی همراه من می کردن! خاطراتی شبیه به خاطرات همراه من رو، با همدیگه بسازن! حس عجیبیه! خیلی عجیبه و واقعا درد داره برام که هردو مسئله از روی جبر بوده پایانش و همین باعث میشه بتونم به خودم اجازه بدم که گله کنم و ادامه دار تر بشه برام این نپذیرفتن!
واقعا باید تمرین پذیرش کنم. بیشتر و بیشتر. فکر می کردم تونستم بپذیرم.
باید بپذیرم که من زندگی جدیدی دارم که اون ادم ها توشون نقشی ندارن دیگه. ادم هایی جدا از منن و سهممون از هم فقط روزهایی از گذشته همدیگه هست.
واقعا ادم اخر شب نباید بیاد بنویسه.
اسیر شدیم والا!