امروز سروش برای سه ساعت آمد مرخصی.
راستش به فنا رفتهایم. برعکس چیزی که قرار بود باشد، ینی اینکه درهفته فقط چهار روز صبح تا ظهر برود سر پست، حالا گفتهاند که هر چهل پنجاه روز، حدودا ده دوازده روز می توانند بیایند مرخصی! و هر سه چهار روز هم سه ساعت می توانند بیرون بیایند!
به فاک فنا رفت همهی برنامهای که چیده بودم که حداقل مدتی از این حالت لنگ در هوا بیرون بیایم. دلم میخواست سرزنشش کنم که چرا به حرفم گوش نکرد و رفت سربازی ولی خودش داغونتر از اینها بود و به اندازهی کافی شوکه شده بودند. دلم برای امیر هم میسوزد. به او حتی اجازهی اینکه امروز هم بیرون بیاید را نداده بودند.
به هرحال توی دقایق اولی که برگشت و این خبرها را داد، خودم را جمع و جور کردم، هرچند بهت توی نگاهم بود هنوز و هر از گاهی یادم میرفت کجایم.
براش انار دان کردم. سیب قاچ کردم و وسایلی که نیاز داشت را براش چیدم. رفتیم قدم زدیم. توی راه چند برگ نخل بریده را کنار خیابان دیدیم. خواستم که بیاوریمشان خانه. یکیش را اوردم. گذاشته ایم توی خانه. به اندازهی یک دیوار خانه است.
قرار بود بعد از یک سالونیم رفت و امد و بعدش هم. هفت ماه دوری و ندیدن، یک دل سیر کنار هم توی خانهی خودمان با گلهای خودمان باشیم و جبرانش کنیم...
برای اینکه دلداریم بدهد میگفت دو سال بیشتر نیست!
خواستم بگویم به همین اندازهایست که تا به الان با هم بوده ایم؛ که هیچ کم نیست.
با این اوصاف سر کار هم نمیتواند برود و قرار است از لحاظ مالی هم بیشتر از ان چه که تصورش را می کردیم سرویس شویم!
راستش دیگر مهم نیست اصلا. هیچ چیز مهم نیست.
فقط بخاطر داشتن این برگ نخل داخل خانه خوشحالم که همین کافیست.
فقط کاشکی یک نفر اینجا بود و میخواند غرهام را. نیاز به خوانده شدن دارم انگار!