فکر می کنم آدم تا زمانی که برای خودش اتفاق بسیار وحشتناکی نیفتد نمی تواند میزان خشمی که انسان می تواند از چیزی داشته باشد را درک کند.
تا قبل از این در نظرم اعدام عملی کاملا اشتباه و ناعادلانه بود اما حالا که فکرش را می کنم، حالا که می بینم جنایتکاری می تواند حق زندگی و خراب کردن زندگی ادم ها را داشته باشد، می تواند عین من روزهایش را بگذراند، از شدت خشم به گریه می افتم. میل به نبودن کسی، به مرگ کسی، آنقدر درم شدید می شود که دلم می خواهد خودم را به در و دیوار بکوبم. که بروم خودم حلقه طناب را دور گردنش بیندازم و خفه اش کنم.
آن زمان که هنوز در مرحله انکار واقعه بودم زمانی که دو دل می شدم که چه کنم، وکیلی که می خواست راضی ام کند شکایت کنم گفت: اتفاقی که برات افتاده کم مسئله ای نیست،حکمش اعدامه!
و من از ترس به خودم می لرزیدم. وحشت برم داشت از اینکه اگر من موفق به اثبات جرم شوم ممکن است از آن راه برگشتی نداشته باشم و چه بخواهم چه نخواهم کسی اعدام می شود!ولی از طرفی دیگر ته دلم احساس قدرت می کردم، قدرتی که کسی از من گرفته بودش برای ساعاتی و احساس حقارتش همچنان همراهم بود، انگار که ورق به نفع من بر می گشت و حالا این بار به جای اینکه او مرا زندانی کرده باشد و دست هام رامحکم گرفته باشد، من غل و زنجیر شده گیرش اورده باشم و چاقویی بر گلویش گذاشته باشم و این بار او باشد که خواهش و التماس کند و من اجازه کشتنش را، اجازه جبران حقارتم را، قانونا داشته باشم.
من_ نمی توانم_ بپذیرم!
من توان پذیرش زنده بودن چنین انسانی را ندارم.
نمی توانم.
نمی توانم.
واقعا نمی توانم.
باورت نمی شود چقدر نوشتن این نمی توانم ها و تمام این متن برایم سخت است.
دیروز کسی را که در کودکی سعی کرد به من تجاوز کند در خیابان دیدم و طبق معمول انقدر کثافت بود و رو داشت که همراه مامان هم که هستم باز هم دوروبرمان بپلکد برای اذیت کردن.
پریروز هم که علائم حیات! از متجاوز دیگری را دیدم که این دو باهم بسیار خشمگینم کرده اند و دوست نداشتم این حجم از خشم درم باقی بماند پس نوشتمشان.هرچند سخت بود نوشتنشان. هر کلمه اش سخت بود. نوشتن برای من قسمت بزرگی از پذیرفتن یک مسئله است. این را زمانی فهمیدم که بعد از تجاوزِ چند ماه قبلم فعال حقوق زنانی که دوستی معرفی کرده بود از من خواست بر روی کاغذ دلایل سکوت کردنم را بنویسم و برایش ازشان عکس بفرستم.
فکر می کردم مسئله را پذیرفته ام ولی زمانی که خودکار را دستم گرفتم توان نوشتن هیچ کلمه ای از ان را نداشتم. اصلا نمی توانستم بپذیرم که این ها را روی کاغذ بیاورم. انگار که اگر روی کاغذ می امدند، اگر نوشته می شدند تازه واقعیت پیدا می کرد. و واقعیت درد داشت. خیلی درد داشت. دقایق زیادی به کاغذ خیره شدم. گریه کردم. کاغذ و خودکار را کنار گذاشتم. عصبی شده بودم و به نفس نفس افتاده بودم. می خواستم فرار کنم از همه چیز و همه کس. به سختی نوشتمشان. بعد از اینکه نوشتمشان، تا مدت ها شب ها با گریه و حال بد می گذشت. و تازه فهمیدم پذیرفتن چه شکلیست.تازه فهمیدم پذیرفتن هم درجه های مختلفی دارد.
الان هم که یکی دو ساعت از نوشتن این ها گذشته دوست دارم کل نوشته را پاک کنم تا دیگر این کلمات که می دانم از زبان من و درمورد من هستند، وجود نداشته باشند.