مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ

چند شب قبل خواب دیدم ماشین زد به برادرم و چند جایش شکست و نمی دانم چقدر وضعش بد بود فقط می دانستم دیگر قرار نیست مثل قبل باشد و چیزی را از دست می دهد. یک اتفاقی مثل قطع نخاع یا قطع شدن دست و پا.

آنقدر گریه کردم که جانی برایم باقی نماند.

الان که دارم این را می نویسم یادم افتاد که این اتفاق یک بار هم در واقعیت افتاده. آن شب که عمو ‌رضا چپ کرده بود و قطع نخاع شد و من روی تخت چوبی توی حیاط بی بی، خوابیده بودم و سرم را داخل بالشت فرو برده بودم و بی اعتنا به همه آدم هایی که آمده بودند پیشمان، چند ساعت پشت سر هم گریه کردم. انقدر که آن طرف بالشت هم خیس شد. آنقدر که هیچ جانی برایم باقی نماند.

خواب ها می توانند تلنگرهای خوبی به ما باشند. تجربه کردن چیزی برای چند ساعت به واقعی ترین شکل ممکن، باید تاثیر زیادی توی کیفیت زندگی ادم بگذارد. چه مثبت چه منفی!

از آن روزی که این خواب را دیده ام، بیشتر از قبل، از دنیا، از اسیب دیدن آدم هایی که دوستشان دارم می ترسم.

دنیای خواب ها خیلی عجیب است. بچه تر که بودم با خودم می گفتم کاشکی ادم وقتی می خوابید، یک زندگی دیگری داشت و ادامه اش را زندگی می کرد. فکر می کنم بخاطر هیجانم برای تجربه انواع مختلف زندگی بوده. راستش هنوز هم همین ارزو را دارم! البته در ادامه همین ارزو اینطور برداشت می کردم که خب باید خیالم راحت باشد، چون در هر صورت زندگی چیز انچنان جدی ای نیست و همه‌اش خواب است یا دست کم، شبیه خواب است!

 

شکر بخاطر توانایی خواب دیدن یا حتی کابوس دیدن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۰۳:۳۲
حیران

دلم برای حس فرود، حس رسیدن تنگ شده.

برای اینکه یک ساعت توی هوا باشم و وقتی فرود امدم پیامی روی گوشی ام بیاید که: رسیدی؟

و جواب بدهم: تازه رسیدم.

برای اینکه شب را توی قطاری خوابیده باشم و صبح روز بعد جای دیگری، صدها کیلومتر ان طرف تر باشم و ده دقیقه مانده به رسیدن، به کسی، به هرکسی، خبر بدهم که رسیدم.

برای اینکه توی اتوبوس تابلو ها را ببینم و در جواب کسی که در شهر مقصد منتظرم است بنویسم: ۱۰ کیلومتر مونده به فلان جا...

دلم برای حس رسیدن تنگ شده.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۲۱:۵۶
حیران

دو ماه قبل که با زینو طبق عادت روزهای کرونایی در حیاطشان نشسته بودیم و زینو روی بلوک اولی بود و من روی بلوک اخری، زینو از ماجرای حنای روی دستش گفت. گفت که وقتی هوس حنا گذاشتن دست هام را کردم، خودم می دانستم این حنا گذاشتن، از روی خوشی نیست.

ازش کمی حنا گرفتم. چند روز بعدش که خیلی بی حال و غمگین بودم یادشان افتادم. با بهنام دست هامان را حنا گذاشتیم. هنوز کمی از رنگ حنا بالای ناخن هام مانده، طوری که فقط خودم متوجهش می شوم.

امروز که بی حال و حوصله بودم خواستم بعد از مدت ها به یاد چایی خوردن هام با مریم، چایی بگذارم. به یاد چایی هایی که توی روزهای سرد آبان در خانه ای کنار پل سیدخندان خوردیم و گریه کردیم، چایی پارک اندیشه، چایی در شب های سرد سفر توی چادر، و به یاد چایی های آتشی لب دریامان.

توی کابینت ها دنبال چایی می گشتم که در ظرفی را باز کردم و بوی باقیمانده حناهای زینو خورد به دماغم. چه خوش موقع!

حنا ها را با آب کنار گذاشته ام تا خوب رنگ بگیرد.

کمی دیگر هم باقی ماند، امیدوارم حنای بعدی، حنای دل خوشی باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۲۰:۰۰
حیران

صفحه مکالمه تصویری واتس اپ پاز می شود و همان طور می ماند. بعد از کمی شوک و انتظار از چیزی که شنیده ام قطعش می کنم. بعدش پیام دادی که کلید خانه را گم کرده ای. دلیل اینکه این کلمات را دارم می نویسم را نمی فهمم. فکر می کنم بخاطر شوک باشد. بعضی چیزها هرچقد هم تکرار شوند باز شوکه کننده اند. مثل اینکه تلفنت را که زنگ می خورد جواب بدهی و کسی شروع کند سرت فریاد بزند و امان ندهد.

خیلی غمگینم کرده ای. تا به حال خیلی غمگینم کرده ای. طوری که تمام بدنم بی جان شده باشد. طوری که دیگر نخواهم هیچوقت ببخشمت. طوری که بخواهم بنشینم گوشه دنیا و گریه کنم.

 

 

مثل پناهگاه شده اینجا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۰۳:۴۹
حیران

جلنگ جلنگ جلنگِ خلخالت

که جم شکه هزارتا دنبالت

 

گاهی دلم می خواهد یک دختر بندری و عاشق پسر ماهیگیر سیاه چهره ای می بودم!

 

چقدر زیبا می تواند باشد که در خاطره های آدم، دریا نقش پررنگی داشته باشد!

از زیبایی فکرش هم، بدنم به لرزه افتاد!

*آهنگ جلنگ خلخال ابراهیم منصفی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۴
حیران

طراوت، خیلی دلم گرفته از دنیا. از اینکه خیلی چیزها چند ماه قبل برای اخرین بار اتفاق افتاده اند و نمی دانستم که قرار است اخرین بار باشد. طراوت دارم این ها را با اشک و بغض های خیلی سنگین می نویسم. دلم خیلی گرفته از اینکه چند ماه است ندیده ایم همدیگر را. از اینکه معلوم نیست چند ماه دیگر هم نمی توانم ببینمت. از اینکه باید خانه را تحویل بدهی. از اینکه اتاقمان را، پنجره مان را، جای گرم و نرممان را دیگر نداریم و من هم نیستم که از روزهای اخرش استفاده کنم. دلم گرفته از اینکه دیگر قرار نیست هیچوقت توی آن اشپزخانه عدس پلو درست کنم.از اینکه هیچوقت دیگر قرار نیست صبح زود برسم شیراز و چهار طبقه از ساختمانی در فلکه اطلسی بالا بیایم و دم در منتظرم باشی.

اصلا‌ توان هضم اتفاقاتی که دارد می افتد را ندارم. فقط می توانم گریه کنم برایشان.

واقعا باورم نمی شود دیگر خانه مان را نخواهیم داشت و من حتی نمی توانم ازش خداحافظی کنم.

طراوت، اینجا، جایی که از انجا دارم این ها را می نویسم، خیلی چیزها و ادم ها را از من گرفته. گفته بودم نمی خواهم تو یکی از آن ها باشی ولی راستش مطمئن نیستم چه اتفاقی قرار است بیفتد.

فعلا فقط می دانم که نیاز دارم گریه کنم و گریه کنم.

برای واحدی در طبقه چهارم ساختمانی در ابتدای کوچه فروغی، درنزدیکی فلکه اطلسی. برای خیایان سمیه و پارک ازادی، برای دلتنگیم برای نوید که همیشه در خانه سعی می کنیم یه هم برنخوریم. برای امیر، حامد و مونا، برای همه بچه های پارک که راستش نمی دانم در نبود تو، رابطه‌ام باهاشان ادامه پیدا می کند یا نه!

طراوت، من در زندگی ام، کم زندانی نبوده ام، اما هیچوقت جای خاصی برای رفتن هم نداشته ام. ولی حالا دارم. دارم و دارد از دست هم می رود‌ ولی من همچنان زندانی ام. بیشتر از همیشه. احساس می کنم از همه ادم هایی که پایی، راهی، هرچیزی برای رفتن دارند و کسی متوقفشان نمی کند متنفرم. احساس می کنم هرکسی که می تواند حرکت کند، دارد به من فخر می فروشد.

طراوت این از دست دادن بدونِ خداحافظی، برایم غم خیلی سنگینی‌ست که ریشه در همه ی غم های دیگر زندگیم دارد. که همه غم های گذشته را یاداوری و زنده می کند. که یادم می اندازد همیشه از کجا ضربه خورده ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۰۳:۲۷
حیران

برگشتن سر خانه اول بعد از رسیدن، خیلی دردناک است طوری که به نظرم، هیچگاه نرسیدن، آنقدر دردناک نیست.

امتحان بزرگی می تواند برای ادم باشد. اینکه از صفر و با تجربه بیشتری بخواهی شروع کنی.

خانه اول خیلی چیزها را از من گرفت و خیلی چیزها را هم هیچ وقت نداده بود که بخواهد بگیرد.

این بار هم چیزهایی را خواهد گرفت. با این تفاوت که من اماده ام و می دانم چه چیزهایی را قرار است از دست بدهم همانطور که می دانم یک بی نهایتی از چیزهایی که قرار است به دست بیاورم هم روبرویم اند.

با همه این ها، قول نمی دهم که افسرده نشوم!

 

همین الانش هم گریه ام گرفته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۲۰:۵۸
حیران

حتی الان هم نمی توانم به نوشته قبلی ام نگاه کنم.

در کشمش با خودم برای دوباره خواندنش و پذیرفتنش هستم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۰
حیران

فکر می کنم آدم تا زمانی که برای خودش اتفاق بسیار‌ وحشتناکی نیفتد نمی تواند میزان خشمی که انسان می تواند از چیزی داشته باشد را درک کند.

تا قبل از این در نظرم اعدام عملی کاملا اشتباه و ناعادلانه بود اما حالا که فکرش را می کنم، حالا که می بینم جنایتکاری می تواند حق زندگی و خراب کردن زندگی ادم ها را داشته باشد، می تواند عین من روزهایش را بگذراند، از شدت خشم به گریه می افتم. میل به نبودن کسی، به مرگ کسی، آنقدر درم شدید می شود که دلم می خواهد خودم را به در و دیوار بکوبم. که بروم خودم حلقه طناب را دور گردنش بیندازم و خفه اش کنم.

آن زمان که هنوز در مرحله انکار واقعه بودم زمانی که دو دل می شدم که چه کنم، وکیلی که می خواست راضی ام کند شکایت کنم گفت: اتفاقی که برات افتاده کم مسئله ای نیست،‌حکمش اعدامه!

و من از ترس به خودم می لرزیدم. وحشت برم داشت از اینکه اگر من موفق به اثبات جرم شوم ممکن است از آن راه برگشتی نداشته باشم و چه بخواهم چه نخواهم کسی اعدام می شود!ولی از طرفی دیگر ته دلم احساس قدرت می کردم، قدرتی که کسی از من گرفته بودش برای ساعاتی و احساس حقارتش همچنان همراهم بود، انگار که ورق به نفع من بر می گشت و حالا این بار به جای اینکه او مرا زندانی کرده باشد و دست هام را‌محکم گرفته باشد، من غل و زنجیر شده گیرش اورده باشم و چاقویی بر گلویش گذاشته باشم و این بار او باشد که خواهش و التماس کند و من اجازه کشتنش را، اجازه جبران حقارتم را، قانونا داشته باشم.

من_ نمی توانم_ بپذیرم!

من توان پذیرش زنده بودن چنین انسانی را ندارم.

نمی توانم.

نمی توانم.

واقعا نمی توانم.

باورت نمی شود چقدر نوشتن این نمی توانم ها و تمام این متن برایم سخت است.

دیروز کسی‌ را که در کودکی سعی کرد به من تجاوز‌ کند در خیابان دیدم و طبق معمول انقدر کثافت ‌بود و رو داشت که همراه مامان هم که هستم باز هم دوروبرمان بپلکد برای اذیت کردن.

پریروز هم که علائم حیات! از متجاوز دیگری را دیدم که این دو باهم بسیار خشمگینم کرده اند و دوست نداشتم این حجم از خشم درم باقی بماند پس نوشتمشان.هرچند سخت بود نوشتنشان. هر کلمه اش سخت بود. نوشتن برای من قسمت بزرگی از پذیرفتن یک مسئله است. این را زمانی فهمیدم که بعد از تجاوزِ چند ماه قبلم فعال حقوق زنانی که دوستی معرفی کرده بود از من خواست بر روی کاغذ دلایل سکوت کردنم را بنویسم و برایش ازشان عکس بفرستم.

فکر می کردم مسئله را پذیرفته ام ولی زمانی که خودکار را دستم گرفتم توان نوشتن هیچ کلمه ای از ان را نداشتم. اصلا نمی توانستم بپذیرم که این ها را روی کاغذ بیاورم. انگار که اگر روی کاغذ می امدند، اگر نوشته می شدند تازه واقعیت پیدا می کرد. و واقعیت درد داشت. خیلی درد داشت. دقایق زیادی به کاغذ خیره شدم. گریه کردم. کاغذ و خودکار را کنار گذاشتم. عصبی شده بودم و به نفس نفس افتاده بودم. می خواستم فرار کنم از همه چیز و همه کس. به سختی نوشتمشان. بعد از اینکه نوشتمشان، تا مدت ها شب ها با گریه و حال بد می گذشت. و تازه فهمیدم پذیرفتن چه شکلی‌ست.تازه فهمیدم پذیرفتن هم درجه های مختلفی دارد.

 

 

الان هم که یکی دو ساعت از نوشتن این ها گذشته دوست دارم کل نوشته را پاک کنم تا دیگر این کلمات که می دانم از زبان من و درمورد من هستند، وجود نداشته باشند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۰۳:۵۲
حیران

گاهی وسط روزهای داغ تابستان با صدای باران از خواب بیدار می شوم. به کولر روشن نگاه می کنم. به خودم می گویم امکان ندارد ولی همچنان صدای باران خوردن به سقف را می شنوم. ناگهان چشم هام کامل باز می شود، با عجله پتو را کنار می‌زنم و از اتاق بیرون می روم. درحالی که به سمت درِ خانه می دوم، اگر کسی توی حال باشد می پرسم: بارانِن؟

منتظر جواب نمی مانم و در را باز می کنم. افتاب شدید به چشم هام می خورد و از داغی هوای چهل درجه، صورتم در لحظه می سوزد. برای اینکه مطمئن شوم، به سختی چشم هام را باز می کنم و به اسمان نگاه می کنم. هیچ چیز سفید رنگی که به ابر شباهت داشته باشد در اسمان نیست.

این اتفاق بارها و بارها در فصل های مختلف و در جاهای مختلف برایم افتاده.

همان شوق لحظه ای و هجوم بردن به پنجره یا در، همان خالی شدن دلم در یک لحظه، همان شنیدن صدای بارانی که به سقف می خورد، هرچند توهم، لذت بخش است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۰۴:۱۰
حیران