مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ

۲۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

نیمه شب بود. یادم نمی آمد کی به خواب رفته ام. داخل کیسه خوابم نبودم. همان طور که روی کیسه خوابم دراز کشیده بودم خوابم برده بود.همه چیز نم داشت. بدن هامان نم داشت ولی هوا کمی رو به خنکی بود. صدای قایق های ماهیگیر از دور می آمد. هرساعتی از شب بیدار شدم صداشان می آمد. برای من صدایشان لذت بخش بود. احساس می کردم باد خنک توی قایق به من هم می خورد و همراهش به خواب می روم ولی صداها تو را نگران می کرد. مثل همیشه که من بیخیالم و لذت می برم و تو نگرانی و حرف های من، سرخوش بودن من، باعث کاملا ارام شدنت نمی شود و می دانم که فقط جلوی این سرخوشی و بی پروایی من، نگرانیت را قایم می کنی و سعی می کنی مثل من بیخیال باشی.

آن شب هربار که بیدار شدم، بیدار بودی و چند بار‌هم زیپ چادر را باز کردی و بیرون را نگاه کردی که ببینی قایق ها به سمت ما می ایند یا نه. هرچقدر با لبخند، به ارام خوابیدن دعوتت کردم، فایده نداشت تا فلق سر زد. برای دیدن طلوع از صخره ها بالا رفتیم. طلوع مثل معجزه بود. ان ساحل مثل بهشت بود. هوا خنک و مرطوب بود و چوب برای زنده کردن آتشمان بود، ما خوشحال و راضی بودیم.

لباس هام را در آوردم و در دریا به سمت خورشید حرکت کردم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۱:۲۱
حیران

حالا می توانم بگویم تا حدودی می توانم پیش بینی کنم که بعد از وقوع اتفاق مهمی، اتفاق ناگواری، در زندگیم چه طور رفتار می کنم.

حالا می دانم که ساعاتی از روزهای اول،‌ کاملا اتفاقِ افتاده برایم فراموش شده است. طوری که اصلا یادم نمی آید آن اتفاق و چیزهای دیگری که به آن ربط دارند وجود داشته باشد. مثل تو طراوت. وقتی باهات خداحافظی کردم دقایقی بودند که اصلا یادم نمی امد وجود داری. مثل آن روزی که بهم تجاوز شد. وقتی که رها شدم، وقتی که مامان و بابا امدند دنبالم و مجبور بودم عادی رفتار کنم، دقایقی بود که یادم نبود اصلا چنین اتفاقی افتاده. یادم نبود که از کجا امده ام. انگار دنیا تازه از انجا که مامان و بابا امده بودند دنبالم شروع شده بود.

ساعات دیگری از این طور روزها، به بی حسی و خلا می گذرد و طولانی می گذرند این خلاها. خیلی طولانی. انقدر که وقتی قبول کردم بهت برگردم طراوت، یادم نمی امد کی هستی، یادم نمی آمد چه حسی باید بهت داشته باشم، یادم نمی امد کجای دنیایم.

از این مرحله عجیب و غریب که می گذرم بروز هیجانات و اضطراب ها شروع می شود.

در همان مرحله عجیب و غریب بودم که به من گفتی گلدان هات را نمی توانی به خانه جدید ببری چون جا نداری و یکیش را برده ای کنار کافه نوید توی پارک کاشته ای و گریه کرده ای.

با اینکه خوب به یاد نمی اوردمت، با اینکه نمی دانستم کی ام و کجام و چرا، برای گلدان هات گریه کردم. برای اینکه دنیا انقدر باهات بد می کند طراوت.

حرف دیگری هم زدی طراوت که توی همان بی حسی هم دردش را حس کردم. گفتی انقدر که بخاطر من به گریه افتاده ای، برای مرگ پدر و مادرت گریه نکرده ای.

طراوت، من به جات برای همه گلدان هات، برای همه غم هات، نداشتن هات و از دست دادن هات، گریه می کنم.

طراوت، من حتی گوشه ای از دردهای تو را هم نمی توانم درک کنم ولی خیلی تلاش کردم آدم صبوری باشم. راستش صبورترین ادمی بوده ام که تا به حال دیده ام. ولی دردهای تو انقدر زیاد است که نمی توانی دردهای مرا ببینی، که مرا بفهمی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۰۰:۵۳
حیران

چرا زندگی دوباره داره سخت میشه؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۹ ، ۰۱:۲۵
حیران

اشک ها کلمه اند. همین. نه چیز دیگری برای گفتن دارم و نه اشکی برای ریختن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۶
حیران

چند شب قبل خواب دیدم ماشین زد به برادرم و چند جایش شکست و نمی دانم چقدر وضعش بد بود فقط می دانستم دیگر قرار نیست مثل قبل باشد و چیزی را از دست می دهد. یک اتفاقی مثل قطع نخاع یا قطع شدن دست و پا.

آنقدر گریه کردم که جانی برایم باقی نماند.

الان که دارم این را می نویسم یادم افتاد که این اتفاق یک بار هم در واقعیت افتاده. آن شب که عمو ‌رضا چپ کرده بود و قطع نخاع شد و من روی تخت چوبی توی حیاط بی بی، خوابیده بودم و سرم را داخل بالشت فرو برده بودم و بی اعتنا به همه آدم هایی که آمده بودند پیشمان، چند ساعت پشت سر هم گریه کردم. انقدر که آن طرف بالشت هم خیس شد. آنقدر که هیچ جانی برایم باقی نماند.

خواب ها می توانند تلنگرهای خوبی به ما باشند. تجربه کردن چیزی برای چند ساعت به واقعی ترین شکل ممکن، باید تاثیر زیادی توی کیفیت زندگی ادم بگذارد. چه مثبت چه منفی!

از آن روزی که این خواب را دیده ام، بیشتر از قبل، از دنیا، از اسیب دیدن آدم هایی که دوستشان دارم می ترسم.

دنیای خواب ها خیلی عجیب است. بچه تر که بودم با خودم می گفتم کاشکی ادم وقتی می خوابید، یک زندگی دیگری داشت و ادامه اش را زندگی می کرد. فکر می کنم بخاطر هیجانم برای تجربه انواع مختلف زندگی بوده. راستش هنوز هم همین ارزو را دارم! البته در ادامه همین ارزو اینطور برداشت می کردم که خب باید خیالم راحت باشد، چون در هر صورت زندگی چیز انچنان جدی ای نیست و همه‌اش خواب است یا دست کم، شبیه خواب است!

 

شکر بخاطر توانایی خواب دیدن یا حتی کابوس دیدن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۰۳:۳۲
حیران

دلم برای حس فرود، حس رسیدن تنگ شده.

برای اینکه یک ساعت توی هوا باشم و وقتی فرود امدم پیامی روی گوشی ام بیاید که: رسیدی؟

و جواب بدهم: تازه رسیدم.

برای اینکه شب را توی قطاری خوابیده باشم و صبح روز بعد جای دیگری، صدها کیلومتر ان طرف تر باشم و ده دقیقه مانده به رسیدن، به کسی، به هرکسی، خبر بدهم که رسیدم.

برای اینکه توی اتوبوس تابلو ها را ببینم و در جواب کسی که در شهر مقصد منتظرم است بنویسم: ۱۰ کیلومتر مونده به فلان جا...

دلم برای حس رسیدن تنگ شده.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۲۱:۵۶
حیران

دو ماه قبل که با زینو طبق عادت روزهای کرونایی در حیاطشان نشسته بودیم و زینو روی بلوک اولی بود و من روی بلوک اخری، زینو از ماجرای حنای روی دستش گفت. گفت که وقتی هوس حنا گذاشتن دست هام را کردم، خودم می دانستم این حنا گذاشتن، از روی خوشی نیست.

ازش کمی حنا گرفتم. چند روز بعدش که خیلی بی حال و غمگین بودم یادشان افتادم. با بهنام دست هامان را حنا گذاشتیم. هنوز کمی از رنگ حنا بالای ناخن هام مانده، طوری که فقط خودم متوجهش می شوم.

امروز که بی حال و حوصله بودم خواستم بعد از مدت ها به یاد چایی خوردن هام با مریم، چایی بگذارم. به یاد چایی هایی که توی روزهای سرد آبان در خانه ای کنار پل سیدخندان خوردیم و گریه کردیم، چایی پارک اندیشه، چایی در شب های سرد سفر توی چادر، و به یاد چایی های آتشی لب دریامان.

توی کابینت ها دنبال چایی می گشتم که در ظرفی را باز کردم و بوی باقیمانده حناهای زینو خورد به دماغم. چه خوش موقع!

حنا ها را با آب کنار گذاشته ام تا خوب رنگ بگیرد.

کمی دیگر هم باقی ماند، امیدوارم حنای بعدی، حنای دل خوشی باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۲۰:۰۰
حیران

صفحه مکالمه تصویری واتس اپ پاز می شود و همان طور می ماند. بعد از کمی شوک و انتظار از چیزی که شنیده ام قطعش می کنم. بعدش پیام دادی که کلید خانه را گم کرده ای. دلیل اینکه این کلمات را دارم می نویسم را نمی فهمم. فکر می کنم بخاطر شوک باشد. بعضی چیزها هرچقد هم تکرار شوند باز شوکه کننده اند. مثل اینکه تلفنت را که زنگ می خورد جواب بدهی و کسی شروع کند سرت فریاد بزند و امان ندهد.

خیلی غمگینم کرده ای. تا به حال خیلی غمگینم کرده ای. طوری که تمام بدنم بی جان شده باشد. طوری که دیگر نخواهم هیچوقت ببخشمت. طوری که بخواهم بنشینم گوشه دنیا و گریه کنم.

 

 

مثل پناهگاه شده اینجا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۰۳:۴۹
حیران

جلنگ جلنگ جلنگِ خلخالت

که جم شکه هزارتا دنبالت

 

گاهی دلم می خواهد یک دختر بندری و عاشق پسر ماهیگیر سیاه چهره ای می بودم!

 

چقدر زیبا می تواند باشد که در خاطره های آدم، دریا نقش پررنگی داشته باشد!

از زیبایی فکرش هم، بدنم به لرزه افتاد!

*آهنگ جلنگ خلخال ابراهیم منصفی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۴
حیران

طراوت، خیلی دلم گرفته از دنیا. از اینکه خیلی چیزها چند ماه قبل برای اخرین بار اتفاق افتاده اند و نمی دانستم که قرار است اخرین بار باشد. طراوت دارم این ها را با اشک و بغض های خیلی سنگین می نویسم. دلم خیلی گرفته از اینکه چند ماه است ندیده ایم همدیگر را. از اینکه معلوم نیست چند ماه دیگر هم نمی توانم ببینمت. از اینکه باید خانه را تحویل بدهی. از اینکه اتاقمان را، پنجره مان را، جای گرم و نرممان را دیگر نداریم و من هم نیستم که از روزهای اخرش استفاده کنم. دلم گرفته از اینکه دیگر قرار نیست هیچوقت توی آن اشپزخانه عدس پلو درست کنم.از اینکه هیچوقت دیگر قرار نیست صبح زود برسم شیراز و چهار طبقه از ساختمانی در فلکه اطلسی بالا بیایم و دم در منتظرم باشی.

اصلا‌ توان هضم اتفاقاتی که دارد می افتد را ندارم. فقط می توانم گریه کنم برایشان.

واقعا باورم نمی شود دیگر خانه مان را نخواهیم داشت و من حتی نمی توانم ازش خداحافظی کنم.

طراوت، اینجا، جایی که از انجا دارم این ها را می نویسم، خیلی چیزها و ادم ها را از من گرفته. گفته بودم نمی خواهم تو یکی از آن ها باشی ولی راستش مطمئن نیستم چه اتفاقی قرار است بیفتد.

فعلا فقط می دانم که نیاز دارم گریه کنم و گریه کنم.

برای واحدی در طبقه چهارم ساختمانی در ابتدای کوچه فروغی، درنزدیکی فلکه اطلسی. برای خیایان سمیه و پارک ازادی، برای دلتنگیم برای نوید که همیشه در خانه سعی می کنیم یه هم برنخوریم. برای امیر، حامد و مونا، برای همه بچه های پارک که راستش نمی دانم در نبود تو، رابطه‌ام باهاشان ادامه پیدا می کند یا نه!

طراوت، من در زندگی ام، کم زندانی نبوده ام، اما هیچوقت جای خاصی برای رفتن هم نداشته ام. ولی حالا دارم. دارم و دارد از دست هم می رود‌ ولی من همچنان زندانی ام. بیشتر از همیشه. احساس می کنم از همه ادم هایی که پایی، راهی، هرچیزی برای رفتن دارند و کسی متوقفشان نمی کند متنفرم. احساس می کنم هرکسی که می تواند حرکت کند، دارد به من فخر می فروشد.

طراوت این از دست دادن بدونِ خداحافظی، برایم غم خیلی سنگینی‌ست که ریشه در همه ی غم های دیگر زندگیم دارد. که همه غم های گذشته را یاداوری و زنده می کند. که یادم می اندازد همیشه از کجا ضربه خورده ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۰۳:۲۷
حیران