چرا آدم هایی را که به روان ما آسیب می زنند در کنار خود نگه می داریم؟
واقعیت این است که نمی شود با یک یا دو بار نشستن و دل سیر گریه کردن برای یک درد، آن درد را حذف کنیم یا انتظار داشته باشیم قسمت زیادی از درد از بین برود.
بیشتر روزها از اواسط اردیبهشت تا شهریور، وقتی که تَش باد ها شروع شده و هوا داغ است حال عجیبی دارند. درِ خانه را که باز می کنی، سرت را که از مرز خنکی و داغی به هوای پنجاه درجه وارد می کنی، وقتی که تش باد به صورتت می خورد، سکوت فضا را که می بینی، و بادی که برگ نخل ها را جور غریبانه ای این طرف و آن طرف می کند، حس می کنی کسی مرده و پیرزنی در دوردست در یک جمع سیاه پوش شروه می خواند و بوی قلیان ها و صدای قل قل کشیدنشان، به همراه صدای گریه و رود رود گفتنِ پیرزن ها خانه را پر کرده و کسی همین طور که اشک می ریزد چایی پخش می کند و بچه ای در زیر چادر زنی که خود دارد گریه می کند، جیغ و فریاد می کشد.
امروز هوا طوری بود که انگار کسی مرده بود.
زیور با چادر سیاه از کوچه رد میشد.
از فاتحه برگشته بود.
بعد از ادم ها، چیزی که از دست دانش و نبودنش بیشتر از همه ازرده ام کرده، درخت ها بوده اند. کُنار ها، نارنج ها و چند وقت قبل درخت لیموم که سال ها زیر گنبدی که با برگ هاش ساخته بود، خانه ام بود. یک ورش چوب زده بودیم زیر شاخ و برگش که بالا نگه داشته شود و راهی به زیرش داشته باشد. زمستان و تابستان جایم زیر آن لیمو بود که باید دولا دولا می رفتی زیرش و همانطور دولا هم می ماندی.
نارنج هایم چند سال قبل که خانه قدیمیمان را اجاره داده بودیم، مستاجر خوب ابشان نداده بود و خشکیدند. یکی دو سال قبل که رفتم خانه قبلی، از جای خالی نارنج های بلند و بالام و تنها ماندن نخل ها قلبم گرفت.
امسال هم که باشوق از تهران برگشته بودم و کیسه برداشتم که بروم و از کنار پشت حیاطمان، کُنار بچینم و با خودم ببرم شیراز برای سروش و زینو، مامان گفت که صاحب زمین کُنار را قطع کرده!
چند روز قبل که آن یکی کنار را، که تازه فهمیدم آن را به نام خودم و ندا می شناسم، در اتش دیدم، یاد کنار قطع شده و همه درخت های خشکیده ام افتادم و دلتنگ همهشان شدم.
نخل عزیزم، که با هم بزرگ شده ایم، نخلم که به ان می بالیدم چون یکی از دو نخل بِرهی منطقه بود، حالا که بلند و بالا شده کمی دارد کج می شود. آقا می گوید: مُخکو داره کِلو وُیوه.
یعنی این نخل دارد دیوانه می شود!
درخت ها هیچ کم از آدم ها ندارند انگار!
اواسط زمستان دلنشین ساری بود. دانشگاه را رها کرده بودم و حس رهاترین ها را داشتم.
دستمان پر از برچسب های تبلیغاتی لوله باز کنی در رنگ های مختلف بود. هرکدام چیزی شبیه گوشت کوب ولی از جنس موکت داشتیم برای محکم چسباندن برچسب ها. تا آن شب درمورد این کار چیزی نشنیده بودم. وحید گفت کسی این کار را بهشان داده و فلان تومن می دهد براش! پولش مهم نبود. حال می داد! رفته بودیم خانه طرف که برچسب ها را و آن وسیله را که ما اسمش را گذاشته بودیم گوشت کوب بهمان بدهد. گوشت کوب برای من نداشتند. دوتا بود. وحید نشست تکه های موکت را برش داد و برام درست کرد. باید نیمه شب می رفتیم.
در امتداد ریل قطار می رفتیم و می چسباندیم برچسب ها را. تازه فهمیدم که حس عذاب وجدان دارم از اینکه درهای مردم را خراب میکنیم اما راه برگشتی نبود پس لذت بردم. باران گرفت. نه مثل باران های جنوب که سرتاپات را در چند دقیقه خیس می کند. نم نمک می بارید. وحید صدا زد که: مریم بارانِن!
ساعت یک و دو شب بود. با یک کیسه برچسب و یک گوشت کوب توی کوچه ها بلند می خندیدیم و از این در به ان در می رفتیم و شش هامان را پر از رطوبت و عطر شمال می کردیم.
گاهی هم جدا می شدیم: ممد تو کوچه اوطرفی، مو ای طرفی وحیدم بعدتریش.
و برای دقایقی در خلوت کوچه ها غرق می شدیم.
صبحش که بیدار شدیم تا دلت بخواهد میس کال و ویس برای وحید امده بود از طرف صاحب کار. ویس های صاحب خانه ها را برامان فوروارد کرده بود که دعوا می کردند و فحش می دادند که درهاشان را خراب کرده ایم!
پولمان را هم نداد. مهم نبود. ما در هر صورت خوشحال بودیم و هنوز خیابان های ساری و نم نم باران را داشتیم که شب تا صبح قدم بزنیم و به همه چیز بخندیم. جاده کیاسر را داشتیم و آن درخت بنفش را. باغ های پرتقال و انار های روستای امره را داشتیم و شهر کتاب را. پولی که باهاش هرچقدر دلمان بخواهد پیاز بخریم و دوپیازه آلو یا ماکارونی پر پیاز و تند درست کنیم. وحید هم گاهی برای اینکه خوشحالم کند تخمه داغ برایم می خرید. خوشحال بودیم.
نوشته هایی که این چند روز در وبلاگ قبلیم نوشته بودم را منتقل کردم اینجا. به نظرم حتی ذره ای نگرانی این را داشتن که کسی که نخواهم ان ها را بخواند، به اینکه همان جای قبلی ادامه دهم نمی ارزد.
برایم جالب بود که چند نفر ادرس وبلاگشان را دادند و خواستند که بین خودمان بماند! وبلاگشان را که دیدم تنها خودشان بودند. هرکدام انگار که اخرین بازمانده مکانی بودند و با یک جور ملال، به زندگی، به نوشتن، برای خودشان ادامه می دادند. ولی دقیق که میشدی به نوشته ها، انگار که مخاطب داشتند. انگار که در عین اینکه می دانند کسی نمیخواندشان یا حتی خودشان می خواهند که کسی نخواندشان، آرزو می کنند مخاطبی هم داشته باشند! بیشتر نوشته هاشان مخاطب داشت! حتی من هم در یادداشت های گوشیم، نوشته هام مخاطب دارند!
عجیب است! خیلی!
عجیبه که آدم گاهی با وجود دلتنگی زیاد برای کسی، میل آن چنانی به دیدار هم نداره. احساس می کنم انقدر ندیدیم همدیگه رو، که نمی دونم اگه ببینیم، می تونیم مثل قدیم حرف بزنیم یا نه!
دلم برای وحید تنگ شده.
این ها را دیشب نوشته بودم. حین نوشتنش خوابم برد.
دیشب با فکر گذشته و آینده و حال که در هم آمیخته بودند خوابم برد، فکر گذشته برای اینکه چیزهایی هست که نشان می دهند در ذهن کسی، در ذهن کسانی، چه دردناک بود این جمع بستن! بگذریم، چیزهایی هستند که نشان می دهند در ذهن کسانی که در گذشته دوستشان می داشتم و حالا هم دوست می دارم، هرچند که غبار رویش نشسته و به تر و تازگی قبلش نیست، دارم فراموش می شوم. و فکر زمان حال برای اینکه به خودم یادآوری کنم زندگی تازه ای دارم و نباید غرق گذشته شوم و آینده برای اینکه خودم را دلداری بدهم با آن، که همانطور که این زمان حال آمده و خیلی چیزها فراموش شده اند، این هم به تل مسائل فراموش شده اضافه می شود و یک روزی در آینده ممکن است گوشه ای از آن را زیر انباشت مسائل ببینم و بیرون بکشمش و بگویم آخ چقدر بی خودی برایت درد کشیدم!
ظهر که بیدار شدم اصلا نمی دانستم کجای زندگی ام هستم، در کدام سال زندگی ام، چند ساله ام. کدام آدم ها را در زندگی ام دارم و کدام ها فقط در خیالم اثری ازشان باقی مانده است. هیچ نمی دانستم. مات و مبوت زل زده بودم به سقف ولی تلاش نمی کردم به یاد بیاوردم. لذت بخش بود. همه چیز را باهم داشتم!گذشته، حال، آینده.
می توانم به جای این چهار سالی که ننوشته ام، ساعت ها بنشینم و بنوسیم. نه که ننوشتهام. فقط از همه چیز ننوشتهام. فکرش را که می کنم اگر مثل همین وبلاگ که از این مدت از زندگیم مانده، نوشته هایی از روز به روز این سال های اخیر هم به جا مانده بود و آن وبلاگ بلاگفا هم پاک نشده بود چقدر جذاب بود دیدن این سیر تغییرات در قالب کلمات.
با این حرفم یاد حرفی که خیلی وقت قبل به میم زدم افتادم. گفته بودم: کاش میشد مثل دوتا آدم عادی بعد از این همه وقت، یک وقتی کنار هم بنشینیم یا حتی پشت تلفن، از روزهایی که بدون هیچ خبری از هم گذرانده ایم بگوییم.
که بگویم حالا چقدر همه چیز عوض شده. که بگویی چه در سرت می گذشت وقتی سوار آن قایق شدی و پا به یونان رویایی گذاشتی، که چه بر سرت گذشت که برگشتی، که بخاطر من برگشتی یا نه! که چه بر من گذشته. از چیزهایی که حالا بهتر شده بگویم. به ترس های احمقانه گذشته بخندیم. ترس هایی که باعث شدند حالا هیچ ندانیم از هم و این همه وقت را دور از هم، بدون هم، بگذرانیم. بگویم که چه منظره هایی دیده ام که تعریف نکردهام برای کسی، که چه راه هایی رفته ام، که چه ها کشیده ام که اگر دیده بودی زمین و اسمان را برایم به هم می دوختی اما من نه فقط تنها گذراندمشان بلکه ادم هایی که انتظار می رفت زمین و اسمان را برایم به هم بدوزند، خودم را هم تکه پاره تر از چیزی که بودم کردند.
چقدر غرق این قسمت شدم!
نوشتن این چیزها درست نیست، نه؟
نمی دانم. خلاصه...
باید کم کم نوشته های این سال ها را به اینجا منتقل کنم. به گوشی اعتمادی ندارم. هر لحظه احساس می کنم خاموش می شود و روشن نخواهد شد هرچند که نوشته های انقدر طولانی از این سه سال ندارم، اما با ارزشند برایم
مو واقعا دلُم سی گذشتهم تنگ وویده. واقعا دلم سی ادما تنگ وویده. هِنوز خیلی سختُمِن قِبول کنُم که آدم، یه نِفر که خیلی سیش عزیز بیده دیگه نبینه، بِغل نکنه، کشنگی ها با هم نِبینِن، باهم سی ماه نِکنن.
مو حالم خیلی خوبِن وُ خوشالُم وِلی به طرز عجیبی خیلی غمگینُم می کنن ای چیا. هیچ غم عمیقی تاحالا اندازه ای حس نکِردم. ته نِداره اصا. انگار غمِکو مو می ندازه تو یه گودالی وُ هی منتظرُم برسُم زمین و او ضربه آخر بخارُم که راحت ووم، ولی نمی رسُم تهش. همیطو تو هوا سرگردانم و تمام وانیوه ای چَهِ عمیق!