مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ

۲۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

بابا یکی از کارد های میوه خوری را خوب تیز کرده بود و داده بود دست مامان. برای وقت هایی که خودش و داسش نیستند یا برای وقت هایی که هست ولی نمی خواهد خودش رنگ خون ببیند. اگر کار به بابا و داس می کشید، مامان هم باید زیر تیغ داس می رفت.
مامان کارد میوه خوری را زیر گلوی ما گرفته بود و هربار که احساس خطر می کرد، ان را محکم تر می فشرد به گلویمان و زندگی ما و خودش را نجات می داد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۴۷
حیران

زینو شعری از فروغ را برایم فرستاده و می گوید تو به این مرحله نائل شدی:

او با خلوص دوست می دارد

ذرات زندگی را

ذرات خاک را

غم های ادمی را

او با خلوص دوست می دارد

یک کوچه باغ دهکده را

یک درخت را

یک ظرف بستنی را

یک بند رخت را

 

زیاد حال و روز خوبی ندارم ولی با خواندنش و با حرف زینو از احساس رضایت از زندگی، بغض کرده ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۲۸
حیران

از گفتنِ کاش فلان میشد خوشم ‌نمیاد زیاد ولی کاش حالا که این اتفاق افتاده، حالا که قراره تا اخر عمر سایه سیاهش همراهم باشه، چه کمرنگ تر و چه پررنگ، کاش جای دیگه ای اتفاق افتاده بود. کاش به دریا ربط نداشت. کاش فقط همین یه کلمه، یه مکان، با همون معنای پاک و دلنشین خودش تا همیشه برام باقی می موند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۳۸
حیران

مگذار که یاد ما را طعم تلخ این حقیقت ببرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۳۳
حیران

تمام احساساتم به هم گره خوردن و نمی تونم بازشون کنم.

عین‌ موهای بلندم تو بچگی که به قول مامان گنجله میشدن و گرهشون با هیچ شونه ای باز نمیشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۲۳
حیران

انگار دردی که با متوجه شدنِ خرده مرگ ها حس می کنیم خیلی بیشتر از دردیه که با پذیرش خود مرگ حس می کنیم.

 

و فکرِ اتفاق افتادن خرده مرگ ها از خودِ خرده مرگ ها هم دردناک تر!

 

نگاه کردن به ساعت همین پست و پست قبلم، به خوبی وجهه ترسناک زندگی رو نشون میده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۱
حیران

دوست دارم تو یه فضای باز باشم الان و برقصم. یه انرژی عجیبی همراه با استرس دارم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۲۶
حیران

دارم زنده نکردن خاطراتی رو که باید تو گذشته بمونن رو تمرین می کنم.

واقعا دلتنگم. واقعا لذت بخشه زنده کردنشون، لذت بخشه که با گذشت سال ها هنوز شبیه همیم و انقدر شبیه می نویسیم، انقدر می فهمیم همو ولی نباید ارتباطی صورت بگیره.

خیلی حس عجیبیه! نمی دونم واقعا چند نفر تو دنیا پیدا میشن که تو همچین موقعیت استثنایی قرار گرفته باشن!

حس عجیبیه که کسی که دوسش دارم با کس دیگه ای که دوسش دارم، همون کارهایی رو کنن که زمانی همراه من می کردن! خاطراتی شبیه به خاطرات همراه من رو، با همدیگه بسازن! حس عجیبیه! خیلی عجیبه و واقعا درد داره برام که هردو مسئله از روی جبر بوده پایانش و همین باعث میشه بتونم به خودم اجازه بدم که گله کنم و ادامه دار تر بشه برام این نپذیرفتن!

واقعا باید تمرین پذیرش کنم. بیشتر و بیشتر. فکر می کردم تونستم بپذیرم.

باید بپذیرم که من زندگی جدیدی دارم که اون ادم ها توشون نقشی ندارن دیگه. ادم هایی جدا از منن و سهممون از هم فقط روزهایی از گذشته همدیگه هست.

 

واقعا ادم اخر شب نباید بیاد بنویسه.

اسیر شدیم والا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۱۹
حیران

فراموش نخواهم کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۸
حیران

هیچ راه و توانایی برا از ایران رفتن ندارما! ولی نمی دونم چرا انقد این چند روز درگیرم سر رفتن و نرفتن!! :| اونم بعد از یه دوره دو ساله که به این نتیجه رسیدم که باید گزینه رفتن رو از زندگیم حذف کنم و اگه دوس پسرم درمورد رفتن باهام حرف می زد دهنشو سرویس می کردم که ما باید بمونیم و برینیم!

واقعا چه کنیم؟!

نصف شبی خل شدم!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۱۰
حیران