مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

هرچقدر هم که بزرگ شویم، هرچقدر هم که از هم دور بیفتیم و زندگی های خودمان را داشته باشیم، وقتی که اتفاق ناخوشایندی برای یکی از دوستان قدیمی ام می افتد؛ خصوصا فاطی، احساس می کنم مسئولیتش با من بوده که آن اتفاق نیفتد. نمی دانم چرا انقدر حس می کنم من مسئول فاطی ام، چیزی مثل والد که نه، یک خواهر بزرگ تر؛ هرچند که چند ماه هم کوچک ترم!

حالا هم که چند وقت بوده با فاطی زیاد از زندگیمان به هم نمی گفته ایم فاطی وارد رابطه ناسالمی شده ونمی تواند از آن بیرون بیاید و دارد عذاب می کشد، احساس می کنم من از او غافل شده بودم و حواسم به او نبوده! نسبت به همه اتفاقاتی که برای فاطی افتاده همیشه همین حس را داشته ام و راستش در این مورد اصلا دلم نمی خواهد به منطق هم فکر کنم و خودم را بی مسئولیت ببینم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰
حیران

با بچه های کوچه و خیابان می توانم حرف بزنم و خوشحالم.

قدردان این نعمت بزرگم.

ولی مثل اینکه هیچ وقت قدردانی آن طور که باید باشد نیست، مگر در زمان فقدان.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۴
حیران

کوه ها را دوست دارم.

ما را، عشق را، در دلشان پنهان نگه می داشتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۱۲
حیران

اگر زمانی که گندم زار ها را می بینی، مرا به یاد می اوری، برای من کافیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۴۳
حیران

زیاد هم برای برگشتن عجله نکن.

ما اشک های تازه ای برای ریختن در تنهایی داریم.

راستش ما دیگر زمان را احساس نمی کنیم و فرقی نمی کند کی بیایی. انتظار هم بی معنا می شود وقتی زمان معنایش را از دست بدهد.

دیگر، واحد اندازه گیزی ما برای گذر عمر، ساعت ها و روزها نیستند؛ حجم اشک هاست؛ و عمر؟ میزانی که اشک برای ریختن داشته باشیم و چشم هامان نخشکند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۳۲
حیران

قلبم درد می کند.

انگار که توی خیابان های بیروت بوسیده بوده ایم همدیگر را.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۸
حیران

تمام شب های این چند ماه، این سوال را از خود پرسیده ام که آیا به اندازه کافی قدر دانسته ام؟ انقدر که باید، عشق ورزیده ام؟
بسیاری از شب ها، جوابم با قاطعیت و رضایت، بله بوده.
و شب هایی نیز، جز اشک یا لبخند، با پشت پرده دردی از عمق جان، جوابی نداشته ام. 

من دو سالی می شود که درد آه کشیدن را احساس می کنم.

این شب ها، زیاد آه می کشم.

خیلی حرف برای نوشتن دارم و خیلی آه برای کشیدن.

به زودی می نویسم فعلا درگیری های احمقانه دیگری هستند که باید بهشان برسم!

فقط همین را بگویم که تا به حال چیز گران بهایی را انداخته ای دور و بعد از تو کسی ان را برداشته باشد و تو تازه فهمیده باشی چه چیز گران بهایی داشته ای؟

این روزها انگار همه، چیزهای عزیز من را برداشته اند! حالا یا خودم دورشان انداختم یا دنیا یک جوری ازم گرفتشان که اه هردو حالتش سخت از جان بر می اید.

چطور خودمان و دنیا را ببخشیم؟

به من بگو عزیز من.

چطور؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۱
حیران

مگه قرار نبود با ندیدن چهره نحس استادا، کارمون راحت تره باشه؟

نمودن که! چرا تموم نمیشه این ترم؟

فک کنم فقط منم که وسط مرداد هنوز کلی کار تحویل نداده دارم -_-

و حوصله هیچی هم ندارم.

أه.

چه زندگی سگی‌ایه اخه!

جمعش کن.

گه تو تخت و کامپیوتر.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۷
حیران

بخشش از ان کیست مامان؟

ما یا شما؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۴۹
حیران

در حیاط زینو اینا نشسته بودیم. زینو با دوستش ویدیو کال می کرد و من هم به اسمان خیره بودم. نوری با سرعت رد شد. نمی دانم شهاب سنگ بود یا ستاره دنباله دار. راستش فرقشان را هم نمی دانم ولی دوست داشتم به دوست زینو که پشت تلفن بود و کمی ناراحت بود یک چیزی بگویم که بلکه بهتر شود. نور را که دیدم فورا به زینو گفتم: بهش بگو ارزو کنه، زود باشین ارزو کنین یه ستاره دنباله دار دیدم!

هردویشان ارزو کردند. گفتند که ارزو کرده اند و مشغول حدس زدن ارزوهای هم شدند. زمان داشت می گذشت. دو سه دقیقه هم نشد ولی خیلی طولانی بود. خودم هنوز ارزو نکرده بودم. ارزو نداشتم. به این طرف و آن طرف نگاه می کردم که شاید یاد چیزی بیفتم و یادم بیاید چه آرزویی دارم. هیچ چیز نبود. کسی به اینکه من ارزویی نکرده بودم توجهی نکرده بود ولی هرچه زمان می گذشت بیشتر دست‌پاچه می شدم در خودم! چشمم به خیابان افتاد. یک ون سفید رد شد، یاد همان چیزی که با دیدن همه ون های سفید می افتم، افتادم و ارزو کردم راننده آن شخص حاضر در خاطره مربوط به ون سفید بمیرد.

من واقعا ارزو کردم یک ادم بمیرد! من واقعا زمانی که برای خوب شدن حال کسی گفتم که یک ستاره دنباله دار دیده ام بیایید ارزو کنیم، ارزو کردم که کسی بمیرد!

قسمت ترسناک ماجرا اینجاست که من ان شب حالم خیلی خوب بود و خوشحال بودم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۰
حیران