مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ

۲۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

در ادامه داستان عکس ها...

سفرهایی که تنها رفته ام برایم عزیزترند و عکس هایشان را هم بیشتر دوست دارم. خودم کمتر توی عکس هام و فرصت بیشتری برای وقت گذراندن توی بازار ها یا مکان هایی که برایم حس خاصی را دارند، دارم و در نتیجه عکس هام داستان های بیشتری دارند.

سفر بار دوم خوزستان از آن سوگلی هاست که پر از آدم های غریبه است و ساعت ها می توانم به چهره آدم های توی عکس هاش نگاه کنم.

ابادان خیلی حس غریبی داشت. بازارهای شلوغ، بوی ادویه، فقر، هیجان، مظلومیت، نخل های بدون سر، شیرینی زبان عربی، بوی تند ماهی، ادم های خوش رو، ادم های غمگین.

رفته بودم جزیره مینو در نزدیکی آبادان. جزیره که نیست، چون بین دوتا رود افتاده می گویند جزیره! ظهر بود و هیچ کس بیرون نبود. از روی نقشه داشتم می رفتم به سمت عراق! می خواستم بروم تا لب مز ببینم چه شکلیست. ببینم چه قدر احمقانه است.هر راهی می رفتم به بن بست یا به بیابان های برهوتی می رسیدم که جرئت رد شدن ازشان را نداشتم.

بعد از چند ساعت پرسه زدن، مردم کم کم بیرون آمدند. راه تازه که به نظر می آمد به سمت مرز و اروندرود می رود را خواستم امتحان کنم. بین دو تا جاده، کانال آب و نیزار بود. آخ نیزار. باید مفصل درمورد نیزار بنویسم!

ابتدای مسیر پیرمرد سیاه پوستی با لباس عربی نشسته بود. پرسیدم چطور می توانم بروم لب شط؟

گفت لب شط نمی توانم بروم و ممنوع است.

ازش برای عکس گرفتن اجازه گرفتم. خندید. برایش بی معنی بود کارم! یک خنده ای که همراهش می گفت حالا عکس من به چه کارت می آید دختر، بگیر!

ازش عکس گرفتم و توی همان مسیری که گفته بود نمی توانم بروم و تا لب مرز نمی رود، به رفتن ادامه دادم! دوباره صدا زد که نمی توانی بروی لب مرز! گفتم که می دانم.

نیمی از راه را رفتم و بعدش پیاده برگشتم به سمت آبادان. توی خیابان اصلی جزیره حالا پر از آدم بود که دختر تنهایی با یک کوله بزرگ به چشمشان عجیب بود. همه سرها به سمت من می چرخید. کلمات عربیشان را متوجه نمی شدم اما خوب دقت می کردم تا این تن های صدا، این ریتم کلمات، به همراه بو و بادِ بعد از ظهرِ زمستانِ این قسمت از زمین در ذهنم بماند.

از گاری ای که آن طرف خیابان دیدم با هزار تومانی که ته جیبم مانده بود یک لیوان یخ در بهشت گرفتم و ادامه دادم. از پل رد شدم. حالا خارج از جزیره بودم. نخل های اطراف سر نداشتند. پشت سرم خورشید داشت غروب می کرد ولی نمی توانستم مدام به عقب برگردم و تماشا کنم. هم دیرم شده بود و هم نمی توانستم بین صحنه حزن انگیز نخل های بی سر جلوی رویم و غروب پشت سر یکی را انتخاب کنم.

برای پسر چاقی که سوار گاری سه چرخی بود و داشت رد می شد دست بلند کردم. رد شد. کمی بعد برگشت. پشتش سوار شدم و اول آبادان پیاده ام کرد.

رفتم قسمتی از خیابان که حالا با خیال راحت رنگ های باقی مانده غروب را ببینم:

آبادان شبیه ترین شهر به تمام چیزهایی ست که آدم ازش می شنود.

پیرمرد

مسیر شط

پسر سه چرخه سوار

غروب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۹:۰۹
حیران

خیلی وقت قبل یاسر نوشت: دلم جنوبی می خواد که راهش از شیراز بگذره.

روزهایی که تهران بودم و دلتنگ شیراز و جنوب این جمله توی سرم می چرخید. همان ترم که این جمله را شنیدم  مشروط شدم. چون صبر نداشتم تا اخرین امتحانم را که پنج روز فاصله داشت با دیگر امتحان ها بدهم و بعد بروم و همان صفر باعث مشروطی شد!

 دیشب که زینو دلش می خواست برود بندر و هردومان هم دلتنگ شیراز بودیم این جمله را که بهش گفتم اشک های خودم هم سرازیر شد. داشتم زینو را مسخره می کردم که دارد گریه می کند اما خودم هم با بغض جمله ام تمام شد.

ببین چطور اتفاقات کوچک مثل انتقالی گرفتن زینو به شیراز، همه خاطرات زندگی آدم را تحت تاثیر قرار می دهد!

واقعیتش نیفمُم چرا حسُم نی بقیه متنُم به فارسی معیار بینویسم.

دلُم میخوا اَ تهران بیام شیراز. چن روز شیراز ویسُم ور سروش. بعدش زینو وردارم بیریم بندر، بیریم بستک. با همه زنای بازار گپ بزنیم، پی کلیان کشیدنشان بیشینیم. تو همه برکه ها او واخاریم.

حس می کنم قبلا خوب نمی دیدم آدما. نه که خوب نمی دیدم. الان خیلی بهتر میتانم بیوینم. دلم میخا دواره یه فرصتی ام داده ووه و برم آدما بیوینم و بهتر باشان گپ بزنم. احساس می کنُم خیلی تغییر کِردم.

ولی فک کنم آدم هرچکدم تو هرچی بهتر ووه، دواره یه روز فک می کنه قبلا کافی نویده سی همی هرچی قبلا بیده مشکلی نی الانم میفمم خیلی کم حالیمن و نمی فهمُم. سی همی خاطر سخت نمی گیرم به خوم فقط منتظر فرصتم که برم و ببینم دوباره و از همین جه دارم تمرین بهتر دیدن و بهتر شنفتن و بیشتر دقیق وویدن می کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۸:۰۸
حیران

خب واقعیت این است که ما راهی جز اینکه از کنجی که به آن خزیده ایم بیرون بیاییم و به زندگی ادامه دهیم و چیزهایی برا شادی پیدا کنیم نداریم.

شکر که هربار زودتر می توانیم خودمان را از آن کنج بیرون بکشیم هرچند که نمی توانیم مانع کم شدن چیزی در خودمان شویم.

من هم از کنجم بیرون آمدم بعد از چند روز و دوباره با زینو بیرون می روم و می خندم و منتظرم این وضعیت تمام شود.

چند شب قبل که تلاش می کردم خوابم ببرد و از هشیاری کامل بیداری کمی خارج شده بودم، با خودم فکر می کردم خواب، به سفر در زمان می ماند. تا چند ثانیه دیگر چشم هام بسته می شوند و وقتی باز می شوند چندین ساعت گذشته! آدم چطور جرئت می کند بخوابد؟ از کجا مطمئن است که این چشم ها دوباره باز می شوند. این سفر در زمان به مرگ هم می ماند.

همین عجیب بودن زندگیست که من را از آن کنج بیرون می کشد. صادق چوبک در صفحه ششم کتاب سنگ صبور خیلی خوب این مسئله را گفته طظوری که انگار من نوشتمش. اگر روزی خواستی حس الانم را بدانی برو و آن را بخوان.

شاید هم برای اینکه زحمتت را کم کنم بعدتر عکس صفحه را پیوست کنم اینجا.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۷:۵۲
حیران

از ناتوانی، از بهت و از ناامیدی، دوباره خوابیدم.

خوابت را دیدم. دقیق یادم نیست چطور بود. ولی هرچه بود تو بودی در خوابم و لذت بخش بود. بیدار که شدم توی خواب و بیداری گوشی را برداشتم که شاید خبری شده باشد. بعد از مدت ها استوری گذاشته بودی. می خواستم بنویسم همین الان خوابت را دیده ام. نمی دانم چطور شد که ننوشتم. شاید دوباره خوابم برد. چون بعد از آن را یادم نیست.

این روزها در دنیای واقعی، من دوست داشتن را هم از یاد برده ام مگر در خواب کسی را دوست بدارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۹ ، ۰۱:۳۴
حیران

هرکسی از غم بگوید، انقدر که از غم گفتن ِفاطی دلم را می سوزاند، در من تاثیر ندارد.

فاطی ادم نسبتا سرخوشیست که تقریبا هیچ از سیاست هم نمی داند. به واقع هیچ نمی داند!نه که من یا بقیه خیلی بدانیم، نه! ولی فاطی همان قدر هم نمی داند. گاهی هم بر سر این ندانستنش در بعضی مسائل بحثمان می شود.

ولی فاطی هم از آبان مرده. فاطی همان جا که دست هامان را از هم جدا کردند و همدیگر را گم کردیم توان تحمل زندگی را از دست داد. دیشب که همه مان در بهت بودیم و برعکس همیشه که به همدیگر پناه می بریم، تا اخر شب هیچ نگفته بودیم، با پیام من که گفتم بیدارید، پیام داد که خدا کند اتفاق نیفتد که همین حالاش هم دارم لاشه خودم را این طرف و ان طرف می کشم. با هر کلمه‌اش می خواستم زار بزنم ولی از نگرانی اینکه خانواده بترسند، با هر زور و زحمتی که بود هق هق هایی که می آمدند توی گلوم را خفه می کردم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۹ ، ۰۰:۴۱
حیران

می دانم احساسات نوشته قبلی‌ام زیاد جالب نیستند. نباید اینطور باشد. نباید اجازه بدهیم ما را اینطور ناتوان و سرخورده ببینند ولی چه کنم واقعا؟ چه کنم؟

احساس تمام شدن می کنم. واقعا دارم تمام می شوم. عجیب نیست که این روزها به هم نشینی با پیرزن ها علاقه مندترم. عجیب نیست که مدت هاست شروه آن پیرزن را گوش می کنم و احساس می کنم پسرم مرده.

دلم می خواهد مثل دِی(مادر) جعفر، خانه‌کوچکی داشته باشم و بخزم داخلش و از همه جا بی خبر باشم ولی این روزها انقدر تلخی زیاد است که حتی خبرشان به دی جعفر هم می رسد.

نشسته ام و بدون اینکه به چیزی فکر کنم اشک هام سرازیرند.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۰۰:۳۰
حیران

احساسم به اعدام معترضان آبان از روزهای آبان هم سنگین تر است. فقط کمی سرشدگی درش هست که اجازه می دهد زندگی ام به اندازه آن روزها مختل نشود.

حس گروگان هایی را دارم که دل به دریا زده باشند و خواسته باشند فرار کنند و تلاششان بی نتیجه مانده باشد و دوباره در دست گروگان گیر افتاده باشند و حالا بخواهد چندتاشان را برای تنبیه بکشد. آنقدر احساس ناتوانی می کنم که می خواهم به دست و پای گروگان گیرم بیفتم، زار بزنم، التماس کنم و بگویم غلط کردیم غلط کردیم غلط کردیم نکشیدمان غلط کردیم همان گروگان های ارام می شویم و دیگر هیچوقت فکر فرار نمی کنیم. غلط کردیم ببخشیدمان.

احساس می کنم اگر این اعدام صورت بگیرد، چیزهای زیادی در من تمام می شود.

انگار رسیده ام به انتهای مسیری که داشته ام از آن فرار می کردم و انتهاش یک دیوار بتنی خیلی بلند باشد، آنقدر بلند که نور خورشید از آن رد نشود و این طرفش همه تاریکی باشد. با صورت، محکم خورده ام به این انتها، به این دیوار بتنی و کسی سرم را از پشت گرفته و هی می کوبد به دیوار، هی می کوبد، هی می کوبد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۹ ، ۱۷:۲۱
حیران

دیشب طبق قراری که گذاشتم، نوشته ای نوشتم برای یک مجموعه عکسم که بسیاری از اولین های زندگیم داخلش بود. ذخیره نشد! مثل قدیم ها! هرچند آن همه نوشته پرید ولی انگار هر چیز نوستالژیکی، هرچند اعصاب خرد کن، رگه ای از شادی و شعف برای ادم دارد!

کمی اعصابم خرد شده از اینکه تا زمانی که کاری دارم و نمی توانم به علایقم برسم منتظرم تمام شوند و وقتی تمام می شوند، بی کاری و بی حوصلگی افسرده ام می کند و مشغول کارهایی که باید، نمی شوم! ولی خب اوضاع به قدر کافی سخت هست و نمی خواهم بیشتر به خودم سخت بگیرم.

امروز در اینستاگرامِ بیشتر بچه های سفر عکس دختر ۲۷ ساله ای را دیدم که در جنگل های گلستان گم شده بود. حالا حدود شصت ساعتی می شود که کسی ازش خبر ندارد. دقیق نمی دانم چرا انقدر تحت تاثیر قرار گرفتم. مدام تصورش می کنم که توی جنگل های ترسناک جهان نما تنهاست یا از ان پرتگاه های وحشتناکش افتاده یا اینکه کسی دزدیده اش! بهش که فکر می کنم حالم واقعا بد می شود. انگار که این اتفاق برایم افتاده و مدام یادش می افتم. حسی که موقع فکر کردن بهش دارم، حسی در تلاش برای هم دردی و درکش نیست. انگار حسیست که تجربه شده و فقط یاداوری ان حس است! راستش حدس هایی می زنم که چرا چنین حسی دارم.

چند وقت قبل هم که ندا رفته بود کرج خانه پسر جدیدی که با او اشنا شده بود، ناگهان ترس برم داشت که چرا چند ساعتی می شود اینترنت گوشیش خاموش است. زنگ زدم. جواب داد که خوب است. پرسیدم که کسی پیشش است یا نه. گفت که هست. مدام حس می کردم کسی دارد تهدیدش می کند که چیزی نگوید، که بگوید خوب است. گریه‌م گرفته بود ولی فکر می کردم که نباید طرف بفهمد که من مشکوک شده ام!!

قطع کردم بعدتر به ندا پیام دادم و دوباره زنگ زد و اطمینان داد که چیزی نیست هرچند باز هم خیالم راحت نبود گریه‌م بند نمی امد.

فکر می کنم باید هرچه زودتر پیش یک روانشناس بروم. به نظر می رسد با گذر زمان قرار است تاثیراتی خیلی عمیق تر از این ها داشته باشد.

احساسات زیرپوستی عجیبی هم در خودم می بینم این روزها.

با دیدن امار فوتی های کرونای ان شهر، کمی خوشحال می شوم. یک میلی تهِ ته ذهنم هست که او هم بین همین امار باشد. امروز هم ابتدای تیتر یک خبر را دیدم که اینطور بود: اتش سوزی در پالایشگاه...

راستش با کمی شوق کانال را باز کردم به امید اینکه در پالایشگاه ان شهر باشد این اتش سوزی و او هم در این میان مرده باشد.

واقعا احساسات عجیبی است! زندگی را مختل نمی کند اما خدا می داند در اینده چه تاثیرات ناخوداگاهی قرار است برایم داشته باشد.

اگر حال داشتم در نوشته دیگری داستان ان عکس های اولین ها را می نویسم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۲۳:۵۳
حیران

زینو، همین دیروز بود که کنکور کارشناسی زندگیمان را به گند کشیده بود و فقط اضطراب بود و افسردگی!

باورم نمی شود حالا چند روز دیگر کنکور ارشدت را می خواهی بدهی.

این نوشته هم پراکنده نویسی ای از احساساتم به تو، گذر زمان و دوستیمان است.

به نظرم موهبت خیلی بزرگی است که آدم دوستی ای به اندازه طول عمر خودش داشته باشد ان هم دوستی ای که این چنین باهم هم احساس و هم زبان باشند.

چند وقت قبل، توی همین روزهای کرونایی و دورافتادگی از بسیاری از دوستانم، نوشته بودم که: یاد باد اون زمانی که، هرکسی رو می شناختم، همه عزیزانم تو شعاع دو کیلومتریم بودن، نه این طور پخش و پلا توی یک کشور پهناور یا حتی توی دنیا! در ادامه همان نوشته شکر گذاری کردم از اینکه هنوز هم تعدادی از این عزیزانم، نزدیکمند و می توانم ببینمشان. وقتی که فاطی و الا رفتند تهران، فقط تو ماندی و ندا. آدم خوب بلد است خودش را با شرایط وفق بدهد و خودش را با شرایط بدتر هم راضی کند. هنوز هم شکر می کنم که با وجود اینکه بسیاری از عزیزانم ازم دورند، بازهم تو در همین شعاع دو کیلومتریم هستی.

در این مدتی که باید بروی شیراز و تا کنکور، همان جا بمانی من هم سعی می کنم زیاد به این قضیه که اینجا تنها مانده ام فکر نکنم و به برنامه های بعدمان فکر کنم.

زینو ما برای فاصله های کم و زیادی گریه کردیم. برای جابجایی‌خانه ما به دوتا کوچه ان طرف تر که حالا که به نقشه نگاه کردم به چهارصدمتر هم نمی رسد، برای جدا شدن رشته هامان که باعث میشد در دوتا کلاس جدا که فاصله‌اش یک دیوار بود، باشیم تا آن روزی که تو دانشگاه تبریز قبول شدی و من همین جا ماندم تا برای سال دوم کنکور بدهم و صدها کیلومتر فاصله داشتیم.

زینو، آن روز که توی راهروی مدرسه گریه می کردیم که رشته هامان از هم جدا شده و بقیه مسخره مان می کردند، کی فکرش را می کرد هفت سال بعدش من منتظر باشم تا تو ارشدت را همان رشته و دانشگاهی که من می خوانم قبول شوی و بیماری همه گیری از بین برود تا باهم بتوانیم برویم تهران؟

کار دنیا واقعا عجیب است!

دنیا خیلی عجیب است زینو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۰۴:۲۷
حیران

تصمیم گرفتم هرشب داستان و احساسات پشت یکی از عکس هام را بنویسم. ولی واقعیتش آنقدر عکس ها و احساسات همراهشان زیادند که وقتی به این حجم عظیم، یک جا نگاه می کنم احساس می کنم نمی توانم این کار را انجام بدهم.به هرحال تلاش خودم را می کنم تا قسمتی از گذشته را ثبت کنم به شیوه دیگری. که هم جزئیاتش فراموش نشود و هم تمرینی باشد برای پذیرشِ رفتن گذشته ها.

اولین جایی که به ذهنم رسید آن کلبه در نزدیکی کیاسر بود. راستش نمی توانم بنویسم. نمی توانم ان حجم زیاد احساسِ ان صبح را بنویسم. احساس ناتوانی و سرخوردگی می کنم.

یگذار یک بار دیگر تلاش کنم.

به عرفان گفته بودیم که می خواهیم برویم سمت کیاسر. با دوستش که در ان مسیر کلبه ای داشت هماهنگ کرد که برویم انجا بمانیم. کلبه ای تک و تنها کنار جاده ای که یک سمتش جنگل بود. اتاق ها را نشانمان داد که هرکدام را خواستیم انتخاب کنیم. به شوق بالکن چوبی و پله ها، اتاق بالا را انتخاب کردم. سرد بود هوا. برایمان بخاری نفتی اورد. خیلی خوشحال بودم. آنطور سرمایی با وجود بخاری و پتوی فراوان مرا سر ذوق می اورد و از شوق نمی توانستم ارام باشم. بی صبرانه منتظر صبح بودم که بیرون را ببینم.

در اتاق را زد و یک سینی که داخلش دوتا کاسه آبگوشت بود بهمان داد. خوشحالی مان کامل شده بود. کاسه ها سفالی و بزرگ بودند و به رنگ ابی. بخار آبگوشت را میشد دید.دست هام را به هم مالیدم و تا توانستم ابراز خوشحالی کردم. طبق معمول که وقتی غذا می بینم عکس العمل های خنده داری نشان می دهم، بهم خندید. ابگوشت را خوردیم و بعد از کمی گپ و ابراز خوشحالی خوابیدیم.

صبح که بیدار شدیم روی کوه ها برف نشسته بود. از خوشحالی زیاد نمی دانستم چه کار‌ کنم. سوار ماشین شدیم، بخاری را روشن کردیم و رفتیم به سمت کوه های برفی. بی دلیل می خندیدیم. امانمان رفته بود تا برسیم به برف ها.از مردم روستا سراغ جاده کوه ها را گرفتیم. به کوه هایی که برف داشتند می گفتند سرما. «از فلان جاده برید می رسید به سرما»

رسیدیم به سرما. با لباس های نامناسب برای سرما. ما تمام دفعاتی‌ که در زندگیمان برف دیده بودیم به تعداد انگشت های یک دست هم نمی رسید.

من از آنهمه عکسی که از برف ها گرفتم و او ازم گرفت فقط عکس ‌یک کوه برفی دارم. اگر عکس هام را حذف نکرده باشد و یک روزی ‌برایم بفرستتشان فکر می کنم چیزها و جاهایی درشان باشد که تا مدت ها اشک هام را سرازیر کند.

اگر روزی همه چیز را فراموش کنم و فقط یک چیز از‌خودمان در ذهنم باقی بماند ان، ذوق های زیاد برای دیدن صحنه های زیبای مختلف است. ان طور که هردومان دیوانه می شدیم و نمی دانستیم چطور خودمان را ابراز کنیم. ان طور که اخرش بعد از این ور و ان ور زدن، یک جا می نشستیم و می گفتیم: من دیگه دیوونه شدم.

تو تنها کسی بودی که آنقدر توان ابراز هیجاناتم در مواجهه با زیبایی ها را داشتم. بعد از آن با هرکسی که زیبایی وصف ناشدنی ای دیدم، قسمت زیادی از هیجانم را مجبور بودم پنهان کنم چون به نظر اغراق امیز می آید برای دیگران.

بالکن کلبه
سرما

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۹ ، ۰۴:۳۵
حیران