مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز سروش برای سه ساعت آمد مرخصی.

راستش به فنا رفته‌ایم. برعکس چیزی که قرار بود باشد، ینی اینکه درهفته فقط چهار روز صبح تا ظهر برود سر پست، حالا گفته‌اند که هر چهل پنجاه روز، حدودا ده دوازده روز می توانند بیایند مرخصی! و هر سه چهار روز هم سه ساعت می توانند بیرون بیایند!

به فاک فنا رفت همه‌ی برنامه‌ای که چیده بودم که حداقل مدتی از این حالت لنگ در هوا بیرون بیایم. دلم می‌خواست سرزنشش کنم که چرا به حرفم گوش نکرد و رفت سربازی ولی خودش داغون‌تر از این‌ها بود و به اندازه‌ی کافی شوکه شده بودند. دلم برای امیر هم می‌سوزد. به او حتی اجازه‌ی این‌که امروز هم بیرون بیاید را نداده بودند.

به هرحال توی دقایق اولی که برگشت و این خبرها را داد، خودم را جمع و جور کردم، هرچند بهت توی نگاهم بود هنوز و هر از گاهی یادم می‌رفت کجایم.

براش انار دان کردم. سیب قاچ کردم و وسایلی که نیاز داشت را براش چیدم. رفتیم قدم زدیم. توی راه چند برگ نخل بریده را کنار خیابان دیدیم. خواستم که بیاوریمشان خانه. یکی‌ش را اوردم. گذاشته ایم توی خانه. به اندازه‌ی یک دیوار خانه است.

قرار بود بعد از یک سالونیم رفت و امد و بعدش هم. هفت ماه دوری و ندیدن، یک دل سیر کنار هم توی خانه‌ی خودمان با گل‌های خودمان باشیم و جبرانش کنیم...

برای اینکه دل‌داریم بدهد می‌گفت دو سال بیشتر نیست!

خواستم بگویم به همین اندازه‌ایست که تا به الان با هم بوده ایم؛ که هیچ کم نیست.

با این اوصاف سر کار هم نمی‌تواند برود و قرار است از لحاظ مالی هم بیشتر از ان چه که تصورش را می کردیم سرویس شویم!

راستش دیگر مهم نیست اصلا. هیچ چیز مهم نیست.

فقط بخاطر داشتن این برگ نخل داخل خانه خوشحالم که همین کافی‌ست.

فقط کاشکی یک نفر این‌جا بود و می‌خواند غرهام را. نیاز به خوانده شدن دارم انگار!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۹ ، ۰۳:۲۶
حیران

حتی غمگین هم نیستم. انگار دیگر چیزی به اسم افسرده شدن وجود ندارد. یک تلاش مستمر ذاتی برای کنار امدن با همه‌ی مسائل در ما شکل گرفته طوری که چیزی ان‌طور که باید دلگیرمان نمی‌کند و حتی متوجه جان کندنِ برای مقابله با ان هم نمی‌شویم. این‌طور که: خب این‌که قرار است مرتب دهان‌مان سرویس شود امری طبیعی‌ست و گله بی گله. بخند و قدردان باش. بزرگ‌تر از این ها هم شده‌ای که گریه کنی یا دلگیر باشی.

ولی خب راستش غمگینم. فکر کنم فقط شکل غم‌مان عوض شده.

همه چیز به فنا رفته و لنگ در هوا‌تر از همیشه‌ام. معلق معلق. هیچ نمی‌دانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۱۸:۰۳
حیران

راستش حساب روزها از دستم در رفته است. سروش به اندازه یک عصر تا صبح آمد مرخصی. ولی الان هم با اینکه عصر از امیر پرسیدم که سروش امروز رفته یا دیروز و گفت که دیروز، باز هم مطمئن نیستم.

دارد یک هفته‌ای می شود که من و نوید تنها خانه‌ایم. گاهی برای نوید هم غذا درست می‌کنم و دیگر اعتماد به نفس اینکه کسی دست‌پختم را بخورد دارم. شاید هم دیگر برایم مهم نیست. شاید هم آشپزی‌م انقدر خوب شده که نگران این قضیه نباشم. گاهی هم بهنوش می آید.

از دیروز توی مغازه ها دنبال روغن می‌گردم. نیست که نیست. امروز توی یک مغازه پیدا کردم.

عصر هم همراه رامین که حدود یک سال قبل همراهش رفته بودم کوه، رفتیم یکی از کوه های قشنگ اطراف شیراز که تا قبل از این نرفته بودم.

هفتاد و خرده‌ای ساله است ولی هیچ اثری از پیری درش نیست!

خوشحالم که امروز آشپزی کرده ام و فردا هم قرار است اشپزی کنم. امیدوارم سروش هم برگردد و با هم غذا بخوریم. توی این مدت که آمده‌ام شیراز برایش چیز درست و حسابی‌ای نپخته‌ام.

دیشب دیروقت یک اگهی خانه با قیمت خیلی خوبی توی ارم دیدم. پنجره های بزرگ و نور فراوان و بالکن داشت و برای گل‌های سروش خیلی جای خوبی بود. از فکر داشتنش تا صبح خوابم نبرد ولی صبح هرچه زنگ زدم جواب نداد.

امروز حین گشتن برای روغن چندتایی مشاور املاک هم رفتم. اصلا خانه‌ای که پول من برسد پیدا نمی‌شود ولی خندیدن آن مشاور املاک به مقدار پول پیشم هم کار خیلی پستی بود.

از کی تا حالا سی میلیون تومان پول انقدر بی ارزش شده که خنده دار باشد!؟

بیشتر از هروقت فشار اقتصادی را حس می‌کنم و نگرانم ولی می‌دانم حل می‌شود و خانه‌مان را هم پیدا می‌کنیم.

بهنام هم زنگ زده بود و خواهش می‌کرد که برگردم خانه.می‌گفت که باران باریده و باید برگردم. گفتم هروقت گل‌های بی منت باران درامدند عکس‌شان را بگیر و بفرست. می‌گفت: ولاه که یکیش کنار پارک درآمده الان میرم عکس می‌گیرم باید برگردی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۰۳:۳۹
حیران

امروز حسابی باران بارید.

از صبح تا حالا هر چند ساعت یک باران حسابی می بارد. اولین نارنج های امسال را چیدم و خوردم. روز خوبی داشته‌ام هرچند هنوز سروش برنگشته ولی چند ساعت قبل زنگ زد و گفت که احتمالا شنبه برمی گردد.

دلم برایش تنگ شده. این حس برای چند ماه قبل، برای یک روز دوری، زیاد طبیعی نبود ولی وابسته تر شده ام و تحملم برای دوری ها پایین آمده. فکر کنم از تاثیرات دوری های طولانی مدت دوران قرنطینه است.

بیرون مدام بوی خون می شنوم. بوی آبان تهران؛ برف های خون‌آلود. دلم می خواهد این غم را برقصم. همین الان بروم از این سر خیابان سمیه تا آن سرش برقصم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۹ ، ۰۲:۲۳
حیران

امروز طراوت و فرجامی رفتند برای توجیهی و مشخص شدن پست هاشان. با همه وسایلشان رفتند و امروز نگه‌شان داشتند و راستش نمی دانم چند روز نگه‌شان می دارند. نمی دانم فردا بر می گردد یا نه. همین امروز هم چون کمی احتمال می دادیم که برگردند، هر صدای پایی را توی راه پله می شنیدم منتظر صدای در می ماندم.

کل روز را ظرف شسته ام یا تنها روی مبل دراز کشیدم.

مدت ها بود روزی این چنین تنها و خالی نداشته بودم.

مامان هم هرجا در و پنجره جالبی می بیند یاد من می افتد و برایم عکس می فرستد. امروز عکس دری فرستاده بود و دیدم که هوا ابری بود. به محبوب و بهنام قول داده بودم باران که امد برگردم! می دانستم عملی نمی شود برای همین همان روز عوضش کردم و گفتم که وقتی همه جا سرسبز شد بر می گردم.

روزی که می‌ خواستم بروم هردوشان با چشم های نیمه خیسی، خواهش می کردند که نروم. دردناک بود. خیلی. ولی چه کنم که برای پایان بخشیدن به دلتنگی هایم باید دلتنگی های دیگری را به جان بخرم.

زینو هم رفته بندر کنگ پیش ناخدا. انگار که خودم رفته ام. ویس های همه چیز را فرستاده و صدای عود می اید از بین همه‌شان.

امروز هم ناخدا زنگ زد. دلم می خواست در اغوش بگیرمش.

خانه هم با قیمتی که می خواهم پیدا نکرده ام فعلا. نه حتی نزدیک به آن! ولی پیدا می کنم. بهتر است صبح زود بیدار شوم و دوباره بگردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۳۸
حیران

نمی دانم این حجم از بغض و گریه و اشک نشانه‌ی افسردگی‌ست یا اینکه صرفا نوع تازه ای از ابراز حس خوشحالی‌ام است.

برای همه‌ی خوشی های کوچک گریه می کنم. اشک هام در طول روز اماده ریختن‌اند. چه چیزی درحد قبولی زینو و محبوبه باشد چه دیدن یک درخت زیبا یا خریدن کیک خامه‌ای. همه را با گریه ابراز می کنم و اشک های فراوان.

در همین سه ماهه‌ی اخیر به اندازه تمام سال گریه کرده ام. گریه هایی که بند نمی امدند و از یک جایی به بعد مجبور به سانسورشان بودم؛ البته که به سختی. وقتی که مریم را بعد از هشت ماه دیدم و بغل کردم می توانستم ساعت ها به هق هق و اشک ریختن ادامه دهم اما باید مراعات جمع را می کردم.

در این چند وقت زیباترین تجربه های در آغوش گرفتن را داشته ام. لذت و زیبایی خالص بودند؛ هم ادم ها، هم درخت ها. خوشا به حال من واقعا.

هنوز به سرو ها و چنارهای بابا یادگار که فکر می کنم اشک هام سرازیر می شود از یاداوری ان عظمت و زیبایی و حس ناب آن شب. و فرناز که توی اغوشش انگار که روی دریا دراز کشیده بودم و با موج ها می رفتم. ارامش و مهر تمام نشدنی که نمی خواستم از ان بیرون بیایم. نمی خواستم چشم هام را باز کنم.

و آغوش طراوت که محکم تر از همیشه بود؛ انگار که داریم به چیزی شبیه به عشق نزدیک می شویم یا شاید هم فقط از روی تجربه‌ی دوری طولانی مدت بود! نمی دانم. هرچه بود، زیبا بود و دوست داشتنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۶
حیران

امشب، در واقع از همین چند لحظه‌ی اخیر، دارم طعم ناخوشی را بعد از چند وقت می چشم. دنبال جایی برای ابرازش بودم که امین اسکرین شاتی از وبلاگ به روز نشده ام فرستاد. عجیب تر اینکه چند لحظه قبلش می خواستم پیام بدهم که چرا کم پیداست ولی احتمالا بخاطر یکی از فکر های ناخوشی که توی سرم بود از یاد بردم. با چند‌تایی از دوستانم حرف زدم و همه پکر و افسرده بودند. دلم می خواست به بقیه‌شان پیام دهم و بخواهم که حالشان خوب باشد.

تصمیم های تازه ای گرفته‌ام و حالا امشب احساس کردم که شاید نشود که عملی بشوند و برای همین کمی حالم گرفته شده. راستش این روزها اینکه هر یک از عزیزانم یک جایی از این کشور پهناورند اذیتم می کند؛ برعکس قبلا که بیشتر دلچسب بود.

توی این اوضاع که نیاز به سکون هست، نمی توانم برای رفع دلتنگی هام هی بلند شوم و این طرف و آن طرف بروم. از طرفی برای رفع هر دلتنگی، باید دلتنگی دیگری را به جان بخرم و خب حالا تصمیم گرفته ام که کدام دلتنگی ها را می خواهم به جان بخرم تا یکی از دلتنگی ها برای مدتی سراغم نیاید.

فکر نمی کردم روزی اینکه به جاهای مختلفی احساس تعلق می کنم و بهشان حس خانه دارم، باعث عذابم شود.

سه ماهی می شود چیزی ننوشته ام. حتی توی نوت گوشی. سه ماهه‌ی زیبا و عجیبی بود. باید ثبت شود هرچند که از ان گذشته باشد و نوشته‌اش تازه نباشد!

می نویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۷
حیران