مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ

۲۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

برگشتن سر خانه اول بعد از رسیدن، خیلی دردناک است طوری که به نظرم، هیچگاه نرسیدن، آنقدر دردناک نیست.

امتحان بزرگی می تواند برای ادم باشد. اینکه از صفر و با تجربه بیشتری بخواهی شروع کنی.

خانه اول خیلی چیزها را از من گرفت و خیلی چیزها را هم هیچ وقت نداده بود که بخواهد بگیرد.

این بار هم چیزهایی را خواهد گرفت. با این تفاوت که من اماده ام و می دانم چه چیزهایی را قرار است از دست بدهم همانطور که می دانم یک بی نهایتی از چیزهایی که قرار است به دست بیاورم هم روبرویم اند.

با همه این ها، قول نمی دهم که افسرده نشوم!

 

همین الانش هم گریه ام گرفته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۲۰:۵۸
حیران

حتی الان هم نمی توانم به نوشته قبلی ام نگاه کنم.

در کشمش با خودم برای دوباره خواندنش و پذیرفتنش هستم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۰
حیران

فکر می کنم آدم تا زمانی که برای خودش اتفاق بسیار‌ وحشتناکی نیفتد نمی تواند میزان خشمی که انسان می تواند از چیزی داشته باشد را درک کند.

تا قبل از این در نظرم اعدام عملی کاملا اشتباه و ناعادلانه بود اما حالا که فکرش را می کنم، حالا که می بینم جنایتکاری می تواند حق زندگی و خراب کردن زندگی ادم ها را داشته باشد، می تواند عین من روزهایش را بگذراند، از شدت خشم به گریه می افتم. میل به نبودن کسی، به مرگ کسی، آنقدر درم شدید می شود که دلم می خواهد خودم را به در و دیوار بکوبم. که بروم خودم حلقه طناب را دور گردنش بیندازم و خفه اش کنم.

آن زمان که هنوز در مرحله انکار واقعه بودم زمانی که دو دل می شدم که چه کنم، وکیلی که می خواست راضی ام کند شکایت کنم گفت: اتفاقی که برات افتاده کم مسئله ای نیست،‌حکمش اعدامه!

و من از ترس به خودم می لرزیدم. وحشت برم داشت از اینکه اگر من موفق به اثبات جرم شوم ممکن است از آن راه برگشتی نداشته باشم و چه بخواهم چه نخواهم کسی اعدام می شود!ولی از طرفی دیگر ته دلم احساس قدرت می کردم، قدرتی که کسی از من گرفته بودش برای ساعاتی و احساس حقارتش همچنان همراهم بود، انگار که ورق به نفع من بر می گشت و حالا این بار به جای اینکه او مرا زندانی کرده باشد و دست هام را‌محکم گرفته باشد، من غل و زنجیر شده گیرش اورده باشم و چاقویی بر گلویش گذاشته باشم و این بار او باشد که خواهش و التماس کند و من اجازه کشتنش را، اجازه جبران حقارتم را، قانونا داشته باشم.

من_ نمی توانم_ بپذیرم!

من توان پذیرش زنده بودن چنین انسانی را ندارم.

نمی توانم.

نمی توانم.

واقعا نمی توانم.

باورت نمی شود چقدر نوشتن این نمی توانم ها و تمام این متن برایم سخت است.

دیروز کسی‌ را که در کودکی سعی کرد به من تجاوز‌ کند در خیابان دیدم و طبق معمول انقدر کثافت ‌بود و رو داشت که همراه مامان هم که هستم باز هم دوروبرمان بپلکد برای اذیت کردن.

پریروز هم که علائم حیات! از متجاوز دیگری را دیدم که این دو باهم بسیار خشمگینم کرده اند و دوست نداشتم این حجم از خشم درم باقی بماند پس نوشتمشان.هرچند سخت بود نوشتنشان. هر کلمه اش سخت بود. نوشتن برای من قسمت بزرگی از پذیرفتن یک مسئله است. این را زمانی فهمیدم که بعد از تجاوزِ چند ماه قبلم فعال حقوق زنانی که دوستی معرفی کرده بود از من خواست بر روی کاغذ دلایل سکوت کردنم را بنویسم و برایش ازشان عکس بفرستم.

فکر می کردم مسئله را پذیرفته ام ولی زمانی که خودکار را دستم گرفتم توان نوشتن هیچ کلمه ای از ان را نداشتم. اصلا نمی توانستم بپذیرم که این ها را روی کاغذ بیاورم. انگار که اگر روی کاغذ می امدند، اگر نوشته می شدند تازه واقعیت پیدا می کرد. و واقعیت درد داشت. خیلی درد داشت. دقایق زیادی به کاغذ خیره شدم. گریه کردم. کاغذ و خودکار را کنار گذاشتم. عصبی شده بودم و به نفس نفس افتاده بودم. می خواستم فرار کنم از همه چیز و همه کس. به سختی نوشتمشان. بعد از اینکه نوشتمشان، تا مدت ها شب ها با گریه و حال بد می گذشت. و تازه فهمیدم پذیرفتن چه شکلی‌ست.تازه فهمیدم پذیرفتن هم درجه های مختلفی دارد.

 

 

الان هم که یکی دو ساعت از نوشتن این ها گذشته دوست دارم کل نوشته را پاک کنم تا دیگر این کلمات که می دانم از زبان من و درمورد من هستند، وجود نداشته باشند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۰۳:۵۲
حیران

گاهی وسط روزهای داغ تابستان با صدای باران از خواب بیدار می شوم. به کولر روشن نگاه می کنم. به خودم می گویم امکان ندارد ولی همچنان صدای باران خوردن به سقف را می شنوم. ناگهان چشم هام کامل باز می شود، با عجله پتو را کنار می‌زنم و از اتاق بیرون می روم. درحالی که به سمت درِ خانه می دوم، اگر کسی توی حال باشد می پرسم: بارانِن؟

منتظر جواب نمی مانم و در را باز می کنم. افتاب شدید به چشم هام می خورد و از داغی هوای چهل درجه، صورتم در لحظه می سوزد. برای اینکه مطمئن شوم، به سختی چشم هام را باز می کنم و به اسمان نگاه می کنم. هیچ چیز سفید رنگی که به ابر شباهت داشته باشد در اسمان نیست.

این اتفاق بارها و بارها در فصل های مختلف و در جاهای مختلف برایم افتاده.

همان شوق لحظه ای و هجوم بردن به پنجره یا در، همان خالی شدن دلم در یک لحظه، همان شنیدن صدای بارانی که به سقف می خورد، هرچند توهم، لذت بخش است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۰۴:۱۰
حیران


کوه احمدْ سلمان بین ما و دریا قرار دارد. یعنی اگر احمد سلمان نبود، ما اخر نگاهمان می رسید به دریا! ولی حالا که احمد سلمان هست تهش می خورد به دیواره های زیبایش! با اینکه به جز این دو سه سال اخیر، در تمام سال های دیگر زندگی ام هرروز کوه احمد سلمان را می دیده ام اما باز هم به نظرم زیباترین و خوش تراش ترین کوهیست که تا به حال دیده ام.هربار با دیدنش و ابهتش ناخوداگاه چیزی را، کسی را، شکر می گویم! اما این کوه زیبا و با ابهت دریا را از ما گرفته! البته که باعث شده ما شرجی طاقت فرسای بندرها را نداشته باشیم و تابستان قابل تحمل تری را داشته باشیم و بهارهامان هم سرسبز تر باشد! اما تمام زندگیمان را درگیر این بودیم که ما واقعا ترجیح می دادیم تابستان سخت تری را بگذرانیم یا اینکه دریا نداشته باشیم؟ گاهی گله می کنیم که چرا حالا که جنوبیم، از نعمت دریا در بغل خانه مان محرومیم و گاهی هم در گرمای پنجاه درجه خدا را شکر می کنیم که در بندر و با هوای شرجی زندگی نمی کنیم طوری که انگار هوای اینجا هوای بهشت است!

گاهی این درگیری دریا داشتن و‌ نداشتن آنقدر در من شدید می شود و مفصل درموردش فکر‌ می کنم که انگار همه چیز به تصمیم من بستگی دارد. به اینکه من ترجیح میدهم هوای شرجی نداشته باشیم ولی به جایش یک ساعت سوار ماشین بشویم از احمد سلمان بالا برویم و بعد برویم پایین تا برسیم به دریا یا اینکه در حیاطمان را باز کنم و بروم لب دریا و به جایش تابستان ها را با شرجی و خفگی بگذرانم. انگار که وقتی من دریا را انتخاب کنم، کوه احمد سلمان برداشته می شود، دریا جلو می آید و شهر ما بندر می شود.

 

برای زیبایی احمد سلمان، برای خاطراتی که میان زیبایی های احمد سلمان داشته ام، برای پناه بودن احمد سلمان برای عاشقی، برای دریای پشت احمد سلمان، شکر.

تصویری از احمد سلمان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۹ ، ۰۳:۲۳
حیران

این روزها کارهای خیلی کوچک آدم ها برای مهربان بودن، هرچند که خودشان اصلا متوجه آن رفتارشان نشوند و فقط برایشان یک عادت باشد، از شوق به گریه ام می اندازد.

مثل حلوا درست کردن مامان برایمان.

مثل ظرف شستن بابا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۷:۳۴
حیران

دیشب خواب دیدم برای کشیدن دندان عقلم رفته بودم شیراز. خواب، مثل زندگی ام پر از دروغ بود ولی من که عادت داشتم، پس قسمت شیرین ماجرا بیشتر چسبید تا قسمت اعصاب خوردکنش. کارم را در شیراز لفت دادم که یک روز بیشتر بمانم. بعد از سه ماهونیم امده بودم شیراز. مثل وقت هایی که بی خبر می روم شیراز می خواستم سروش را غافلگیر کنم. غافلگیر کردنم بهم خورد. فرناز هم امده بود شیراز. همدیگر را بغل می کردیم. خوشحال بودیم. اشک می ریختیم. دوباره همدیگر را بغل می کردیم.‌ خیلی شیرین بود. راستش سروش هم گم شد در این بین!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۹ ، ۱۴:۳۲
حیران