مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ

داستان عکس ها

جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۵ ق.ظ

تصمیم گرفتم هرشب داستان و احساسات پشت یکی از عکس هام را بنویسم. ولی واقعیتش آنقدر عکس ها و احساسات همراهشان زیادند که وقتی به این حجم عظیم، یک جا نگاه می کنم احساس می کنم نمی توانم این کار را انجام بدهم.به هرحال تلاش خودم را می کنم تا قسمتی از گذشته را ثبت کنم به شیوه دیگری. که هم جزئیاتش فراموش نشود و هم تمرینی باشد برای پذیرشِ رفتن گذشته ها.

اولین جایی که به ذهنم رسید آن کلبه در نزدیکی کیاسر بود. راستش نمی توانم بنویسم. نمی توانم ان حجم زیاد احساسِ ان صبح را بنویسم. احساس ناتوانی و سرخوردگی می کنم.

یگذار یک بار دیگر تلاش کنم.

به عرفان گفته بودیم که می خواهیم برویم سمت کیاسر. با دوستش که در ان مسیر کلبه ای داشت هماهنگ کرد که برویم انجا بمانیم. کلبه ای تک و تنها کنار جاده ای که یک سمتش جنگل بود. اتاق ها را نشانمان داد که هرکدام را خواستیم انتخاب کنیم. به شوق بالکن چوبی و پله ها، اتاق بالا را انتخاب کردم. سرد بود هوا. برایمان بخاری نفتی اورد. خیلی خوشحال بودم. آنطور سرمایی با وجود بخاری و پتوی فراوان مرا سر ذوق می اورد و از شوق نمی توانستم ارام باشم. بی صبرانه منتظر صبح بودم که بیرون را ببینم.

در اتاق را زد و یک سینی که داخلش دوتا کاسه آبگوشت بود بهمان داد. خوشحالی مان کامل شده بود. کاسه ها سفالی و بزرگ بودند و به رنگ ابی. بخار آبگوشت را میشد دید.دست هام را به هم مالیدم و تا توانستم ابراز خوشحالی کردم. طبق معمول که وقتی غذا می بینم عکس العمل های خنده داری نشان می دهم، بهم خندید. ابگوشت را خوردیم و بعد از کمی گپ و ابراز خوشحالی خوابیدیم.

صبح که بیدار شدیم روی کوه ها برف نشسته بود. از خوشحالی زیاد نمی دانستم چه کار‌ کنم. سوار ماشین شدیم، بخاری را روشن کردیم و رفتیم به سمت کوه های برفی. بی دلیل می خندیدیم. امانمان رفته بود تا برسیم به برف ها.از مردم روستا سراغ جاده کوه ها را گرفتیم. به کوه هایی که برف داشتند می گفتند سرما. «از فلان جاده برید می رسید به سرما»

رسیدیم به سرما. با لباس های نامناسب برای سرما. ما تمام دفعاتی‌ که در زندگیمان برف دیده بودیم به تعداد انگشت های یک دست هم نمی رسید.

من از آنهمه عکسی که از برف ها گرفتم و او ازم گرفت فقط عکس ‌یک کوه برفی دارم. اگر عکس هام را حذف نکرده باشد و یک روزی ‌برایم بفرستتشان فکر می کنم چیزها و جاهایی درشان باشد که تا مدت ها اشک هام را سرازیر کند.

اگر روزی همه چیز را فراموش کنم و فقط یک چیز از‌خودمان در ذهنم باقی بماند ان، ذوق های زیاد برای دیدن صحنه های زیبای مختلف است. ان طور که هردومان دیوانه می شدیم و نمی دانستیم چطور خودمان را ابراز کنیم. ان طور که اخرش بعد از این ور و ان ور زدن، یک جا می نشستیم و می گفتیم: من دیگه دیوونه شدم.

تو تنها کسی بودی که آنقدر توان ابراز هیجاناتم در مواجهه با زیبایی ها را داشتم. بعد از آن با هرکسی که زیبایی وصف ناشدنی ای دیدم، قسمت زیادی از هیجانم را مجبور بودم پنهان کنم چون به نظر اغراق امیز می آید برای دیگران.

بالکن کلبه
سرما

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۲۰
حیران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">