غرولند
دیشب طبق قراری که گذاشتم، نوشته ای نوشتم برای یک مجموعه عکسم که بسیاری از اولین های زندگیم داخلش بود. ذخیره نشد! مثل قدیم ها! هرچند آن همه نوشته پرید ولی انگار هر چیز نوستالژیکی، هرچند اعصاب خرد کن، رگه ای از شادی و شعف برای ادم دارد!
کمی اعصابم خرد شده از اینکه تا زمانی که کاری دارم و نمی توانم به علایقم برسم منتظرم تمام شوند و وقتی تمام می شوند، بی کاری و بی حوصلگی افسرده ام می کند و مشغول کارهایی که باید، نمی شوم! ولی خب اوضاع به قدر کافی سخت هست و نمی خواهم بیشتر به خودم سخت بگیرم.
امروز در اینستاگرامِ بیشتر بچه های سفر عکس دختر ۲۷ ساله ای را دیدم که در جنگل های گلستان گم شده بود. حالا حدود شصت ساعتی می شود که کسی ازش خبر ندارد. دقیق نمی دانم چرا انقدر تحت تاثیر قرار گرفتم. مدام تصورش می کنم که توی جنگل های ترسناک جهان نما تنهاست یا از ان پرتگاه های وحشتناکش افتاده یا اینکه کسی دزدیده اش! بهش که فکر می کنم حالم واقعا بد می شود. انگار که این اتفاق برایم افتاده و مدام یادش می افتم. حسی که موقع فکر کردن بهش دارم، حسی در تلاش برای هم دردی و درکش نیست. انگار حسیست که تجربه شده و فقط یاداوری ان حس است! راستش حدس هایی می زنم که چرا چنین حسی دارم.
چند وقت قبل هم که ندا رفته بود کرج خانه پسر جدیدی که با او اشنا شده بود، ناگهان ترس برم داشت که چرا چند ساعتی می شود اینترنت گوشیش خاموش است. زنگ زدم. جواب داد که خوب است. پرسیدم که کسی پیشش است یا نه. گفت که هست. مدام حس می کردم کسی دارد تهدیدش می کند که چیزی نگوید، که بگوید خوب است. گریهم گرفته بود ولی فکر می کردم که نباید طرف بفهمد که من مشکوک شده ام!!
قطع کردم بعدتر به ندا پیام دادم و دوباره زنگ زد و اطمینان داد که چیزی نیست هرچند باز هم خیالم راحت نبود گریهم بند نمی امد.
فکر می کنم باید هرچه زودتر پیش یک روانشناس بروم. به نظر می رسد با گذر زمان قرار است تاثیراتی خیلی عمیق تر از این ها داشته باشد.
احساسات زیرپوستی عجیبی هم در خودم می بینم این روزها.
با دیدن امار فوتی های کرونای ان شهر، کمی خوشحال می شوم. یک میلی تهِ ته ذهنم هست که او هم بین همین امار باشد. امروز هم ابتدای تیتر یک خبر را دیدم که اینطور بود: اتش سوزی در پالایشگاه...
راستش با کمی شوق کانال را باز کردم به امید اینکه در پالایشگاه ان شهر باشد این اتش سوزی و او هم در این میان مرده باشد.
واقعا احساسات عجیبی است! زندگی را مختل نمی کند اما خدا می داند در اینده چه تاثیرات ناخوداگاهی قرار است برایم داشته باشد.
اگر حال داشتم در نوشته دیگری داستان ان عکس های اولین ها را می نویسم.
امتحانا که تموم شد این مشکل ذخیره شدن پست رو برای همه مون حل میکنم.