غلط کردیم نکشیدمان
احساسم به اعدام معترضان آبان از روزهای آبان هم سنگین تر است. فقط کمی سرشدگی درش هست که اجازه می دهد زندگی ام به اندازه آن روزها مختل نشود.
حس گروگان هایی را دارم که دل به دریا زده باشند و خواسته باشند فرار کنند و تلاششان بی نتیجه مانده باشد و دوباره در دست گروگان گیر افتاده باشند و حالا بخواهد چندتاشان را برای تنبیه بکشد. آنقدر احساس ناتوانی می کنم که می خواهم به دست و پای گروگان گیرم بیفتم، زار بزنم، التماس کنم و بگویم غلط کردیم غلط کردیم غلط کردیم نکشیدمان غلط کردیم همان گروگان های ارام می شویم و دیگر هیچوقت فکر فرار نمی کنیم. غلط کردیم ببخشیدمان.
احساس می کنم اگر این اعدام صورت بگیرد، چیزهای زیادی در من تمام می شود.
انگار رسیده ام به انتهای مسیری که داشته ام از آن فرار می کردم و انتهاش یک دیوار بتنی خیلی بلند باشد، آنقدر بلند که نور خورشید از آن رد نشود و این طرفش همه تاریکی باشد. با صورت، محکم خورده ام به این انتها، به این دیوار بتنی و کسی سرم را از پشت گرفته و هی می کوبد به دیوار، هی می کوبد، هی می کوبد.
مگه چن ده میلیون ادم رو میشه اعدام کرد؟