نمیشه از چیزای ساده لذت برد ولی از چیزای ساده نرنجید
بیرون بوی دریا میاد. ماه باریکی هم تو آسمونِ چند رنگه. باد گرمی میاد. هوا رطوبت داره. حس خوبیه که قسمتی از دریا تا اینجا اومده و به صورت و بدنم می خوره. همه چی قشنگه. صدای گنجشکا زیاده. صدای ادمای داخل کوچه میاد. خوشحالم. نه، خوشحال که نمیشه گفت. شایدم بشه! ولی خب مثل خوشحالی هایی که ادم تو ذهنش داره نه. نه اینکه لبخند رو لبم باشه یا ذوق داشته باشم و پر انرژی باشم. نه. فقط ارومم و حس خوبی به همه این چیزای بیرون دارم. قهوه هم که داره اماده میشه. دوستی هم تو همین چند متری هست که می تونم بعد از خوردن قهوهم و تماشایِ تموم شدنِ روز، برم پیشش.ادمیزاد دیگه از زندگی چی می خواد؟
ولی همه چی به همین سادگیه متاسفانه! آدمی که با همچین چیزایی می تونه احساس خوشبختی کنه، با هر چیز کوچیکی هم می تونه ناراحت و دلگیر بشه. مث وقتی که می خوای بری قهوهتو که اماده شده بیاری و ادامه بازی رنگای آسمون و ماه رو ببینی، بچه مارمولکی رو گوشه اشپزخونه می بینی و می دونی چاره ای جز اینکه بکشیش نداری و می کشیش و لاشهش از ذهنت پاک نمیشه. تصویر لاشهش یه خط می کشه روی ماه قشنگ توی اسمون و می فهمی که تعادل دنیا باید برقرار باشه.
واقعیت اینه که نمی تونی آدمی باشی که از چیزای ساده لذت ببری ولی از چیزای ساده نرنجی.
دنیا و هرچیز داخلش یک تعادلی داره که یک جوری باید حفظ بشه و ما نمی تونیم اونطور که خودمون می خوایم عوضش کنیم. ما خیلی کوچیک تر و ضعیف تر از اونیم.
عنوانت، عنوانت، عنوانت...
آخ از عنوانت!
درستترین...