مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ

(کاش) کوچه مان به دریا منتهی می شد.

جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۳۵ ق.ظ

شب که شد هوا لذت بخش تر شد. هیچ وقت اینجا را انقدر شرجی ندیده بودم. مثل شهریور بوشهر بود. شب که شد، باد گرم، خنک شد. شرجی و باد خنک! از هواهای بهشتی‌ست. البته نه آن خنکی‌ که در ذهن اکثریت ادم ها هست، نه. خنک برای مرداد ماه جنوب.

باد توی هوای شرجی حکم سایه های خنک توی افتاب سوزان را دارد. همه بدنت مرطوب شده و باد می وزد و برای چند لحظه تمام رطوب را با خودش می برد و هی ارزو می کنی که باد ادامه داشته باشد: ‌تموم نشو، تموم نشو، بیشتر شو، تند تر شو. تموم نشو

ولی مهم نیست چقدر خواهش کنی. باد تمام می شود و کمی بعد دوباره می وزد و دوباره اعتنایی به خواهش های تو ندارد.

قدم که می زدم حس می کردم بوشهرم. حس می کردم کوچه بعدی را که رد کنم به دریا می رسم. بوی دریا انقدر زیاد بود که انگار همین بغل باشد ولی هرچقدر کوچه ها را رد می کردم نمی رسیدم. نمی رسیدم که این عطش را از بین ببرم و خودم را بیندازم داخلش. دریا چه دارد که انقدر عزیز است واقعا؟ که انقدر ادم را یاد چیزهای دوست داشتنی زندگی اش می اندازد؟ که دلش می خواهد همه را شریک کند حتی اگر فقط بویش باشد و نه خودش؟

صبح که بیدار شدم به کوه روبرو که نگاه کردم ابرها را دیدم که از ان طرف داشتند زور می زدند که از ان دیواره های زیبا رد شوند و بیایند به سمت ما. زیبا بود. محشر بود. معجزه بود. دریا از روی کوه ها رد می شد و داشت می امد سمت ما و من توانایی دیدن آن را داشتم. من می توانستم ببینم که دریا، قطرات دریا به صورت معجزه واری به شکل ابر درامده اند و ان همه را بالا آمده اند و حالا دارند از دیواره های با شکوه سر می خورند و به سمت ما‌ می ایند. اگر این معجزه نیست، پس چه چیزی را معجزه می‌نامیم؟

البته هوای امروز به مذاق همه خوش نیامده بود. مرضیه، دکه فلافل فروشی‌اش را بست و ظرف هاش روی کولش بود و هنوز عرض جاده را طی نکرده و به کوچه نرسیده بود که صدا زد:

+چطو تو ای گرما نشتین؟!ادم خِفه ویوه. ‌نمی تانم نفس بکشُم اصا.

-تازه ما میگیم امشو هوا خیلی خوبن خو. سی همی ساعت یک شو آمدیم صرا نشتیم. باد به ای خونوکی.

+حاضرم تش باد بیا ولی شرجی نوو. نفسُم می گیره.

خودش و ظرف ها بوی سمبوسه و فلافل می دادند. چشممان به ظرف ها بود. خدا خدا می کردیم چیزی مانده باشد و تعارف ‌کند بهمان ولی بحث، از هوا به هیچ سمت دیگری نرفت و بعد از به توافق نرسیدن بر سر اینکه شرجی بهتر است یا تش باد، شب بخیر گفت و رفت. بوی سمبوسه هم با رفتنش رفت.

مهدی ساکی می خواند.

ای خداوند یکی یار جفا کارش ده

دلبر عشوه ده سرکش خون خوارش ده

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۰۳
حیران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">