آبان تا آبان
نمی دانم این حجم از بغض و گریه و اشک نشانهی افسردگیست یا اینکه صرفا نوع تازه ای از ابراز حس خوشحالیام است.
برای همهی خوشی های کوچک گریه می کنم. اشک هام در طول روز اماده ریختناند. چه چیزی درحد قبولی زینو و محبوبه باشد چه دیدن یک درخت زیبا یا خریدن کیک خامهای. همه را با گریه ابراز می کنم و اشک های فراوان.
در همین سه ماههی اخیر به اندازه تمام سال گریه کرده ام. گریه هایی که بند نمی امدند و از یک جایی به بعد مجبور به سانسورشان بودم؛ البته که به سختی. وقتی که مریم را بعد از هشت ماه دیدم و بغل کردم می توانستم ساعت ها به هق هق و اشک ریختن ادامه دهم اما باید مراعات جمع را می کردم.
در این چند وقت زیباترین تجربه های در آغوش گرفتن را داشته ام. لذت و زیبایی خالص بودند؛ هم ادم ها، هم درخت ها. خوشا به حال من واقعا.
هنوز به سرو ها و چنارهای بابا یادگار که فکر می کنم اشک هام سرازیر می شود از یاداوری ان عظمت و زیبایی و حس ناب آن شب. و فرناز که توی اغوشش انگار که روی دریا دراز کشیده بودم و با موج ها می رفتم. ارامش و مهر تمام نشدنی که نمی خواستم از ان بیرون بیایم. نمی خواستم چشم هام را باز کنم.
و آغوش طراوت که محکم تر از همیشه بود؛ انگار که داریم به چیزی شبیه به عشق نزدیک می شویم یا شاید هم فقط از روی تجربهی دوری طولانی مدت بود! نمی دانم. هرچه بود، زیبا بود و دوست داشتنی.