تلاشهای ذاتی شده
راستش حساب روزها از دستم در رفته است. سروش به اندازه یک عصر تا صبح آمد مرخصی. ولی الان هم با اینکه عصر از امیر پرسیدم که سروش امروز رفته یا دیروز و گفت که دیروز، باز هم مطمئن نیستم.
دارد یک هفتهای می شود که من و نوید تنها خانهایم. گاهی برای نوید هم غذا درست میکنم و دیگر اعتماد به نفس اینکه کسی دستپختم را بخورد دارم. شاید هم دیگر برایم مهم نیست. شاید هم آشپزیم انقدر خوب شده که نگران این قضیه نباشم. گاهی هم بهنوش می آید.
از دیروز توی مغازه ها دنبال روغن میگردم. نیست که نیست. امروز توی یک مغازه پیدا کردم.
عصر هم همراه رامین که حدود یک سال قبل همراهش رفته بودم کوه، رفتیم یکی از کوه های قشنگ اطراف شیراز که تا قبل از این نرفته بودم.
هفتاد و خردهای ساله است ولی هیچ اثری از پیری درش نیست!
خوشحالم که امروز آشپزی کرده ام و فردا هم قرار است اشپزی کنم. امیدوارم سروش هم برگردد و با هم غذا بخوریم. توی این مدت که آمدهام شیراز برایش چیز درست و حسابیای نپختهام.
دیشب دیروقت یک اگهی خانه با قیمت خیلی خوبی توی ارم دیدم. پنجره های بزرگ و نور فراوان و بالکن داشت و برای گلهای سروش خیلی جای خوبی بود. از فکر داشتنش تا صبح خوابم نبرد ولی صبح هرچه زنگ زدم جواب نداد.
امروز حین گشتن برای روغن چندتایی مشاور املاک هم رفتم. اصلا خانهای که پول من برسد پیدا نمیشود ولی خندیدن آن مشاور املاک به مقدار پول پیشم هم کار خیلی پستی بود.
از کی تا حالا سی میلیون تومان پول انقدر بی ارزش شده که خنده دار باشد!؟
بیشتر از هروقت فشار اقتصادی را حس میکنم و نگرانم ولی میدانم حل میشود و خانهمان را هم پیدا میکنیم.
بهنام هم زنگ زده بود و خواهش میکرد که برگردم خانه.میگفت که باران باریده و باید برگردم. گفتم هروقت گلهای بی منت باران درامدند عکسشان را بگیر و بفرست. میگفت: ولاه که یکیش کنار پارک درآمده الان میرم عکس میگیرم باید برگردی...