مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ


کوه احمدْ سلمان بین ما و دریا قرار دارد. یعنی اگر احمد سلمان نبود، ما اخر نگاهمان می رسید به دریا! ولی حالا که احمد سلمان هست تهش می خورد به دیواره های زیبایش! با اینکه به جز این دو سه سال اخیر، در تمام سال های دیگر زندگی ام هرروز کوه احمد سلمان را می دیده ام اما باز هم به نظرم زیباترین و خوش تراش ترین کوهیست که تا به حال دیده ام.هربار با دیدنش و ابهتش ناخوداگاه چیزی را، کسی را، شکر می گویم! اما این کوه زیبا و با ابهت دریا را از ما گرفته! البته که باعث شده ما شرجی طاقت فرسای بندرها را نداشته باشیم و تابستان قابل تحمل تری را داشته باشیم و بهارهامان هم سرسبز تر باشد! اما تمام زندگیمان را درگیر این بودیم که ما واقعا ترجیح می دادیم تابستان سخت تری را بگذرانیم یا اینکه دریا نداشته باشیم؟ گاهی گله می کنیم که چرا حالا که جنوبیم، از نعمت دریا در بغل خانه مان محرومیم و گاهی هم در گرمای پنجاه درجه خدا را شکر می کنیم که در بندر و با هوای شرجی زندگی نمی کنیم طوری که انگار هوای اینجا هوای بهشت است!

گاهی این درگیری دریا داشتن و‌ نداشتن آنقدر در من شدید می شود و مفصل درموردش فکر‌ می کنم که انگار همه چیز به تصمیم من بستگی دارد. به اینکه من ترجیح میدهم هوای شرجی نداشته باشیم ولی به جایش یک ساعت سوار ماشین بشویم از احمد سلمان بالا برویم و بعد برویم پایین تا برسیم به دریا یا اینکه در حیاطمان را باز کنم و بروم لب دریا و به جایش تابستان ها را با شرجی و خفگی بگذرانم. انگار که وقتی من دریا را انتخاب کنم، کوه احمد سلمان برداشته می شود، دریا جلو می آید و شهر ما بندر می شود.

 

برای زیبایی احمد سلمان، برای خاطراتی که میان زیبایی های احمد سلمان داشته ام، برای پناه بودن احمد سلمان برای عاشقی، برای دریای پشت احمد سلمان، شکر.

تصویری از احمد سلمان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۹ ، ۰۳:۲۳
حیران

این روزها کارهای خیلی کوچک آدم ها برای مهربان بودن، هرچند که خودشان اصلا متوجه آن رفتارشان نشوند و فقط برایشان یک عادت باشد، از شوق به گریه ام می اندازد.

مثل حلوا درست کردن مامان برایمان.

مثل ظرف شستن بابا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۷:۳۴
حیران

دیشب خواب دیدم برای کشیدن دندان عقلم رفته بودم شیراز. خواب، مثل زندگی ام پر از دروغ بود ولی من که عادت داشتم، پس قسمت شیرین ماجرا بیشتر چسبید تا قسمت اعصاب خوردکنش. کارم را در شیراز لفت دادم که یک روز بیشتر بمانم. بعد از سه ماهونیم امده بودم شیراز. مثل وقت هایی که بی خبر می روم شیراز می خواستم سروش را غافلگیر کنم. غافلگیر کردنم بهم خورد. فرناز هم امده بود شیراز. همدیگر را بغل می کردیم. خوشحال بودیم. اشک می ریختیم. دوباره همدیگر را بغل می کردیم.‌ خیلی شیرین بود. راستش سروش هم گم شد در این بین!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۹ ، ۱۴:۳۲
حیران

بابا یکی از کارد های میوه خوری را خوب تیز کرده بود و داده بود دست مامان. برای وقت هایی که خودش و داسش نیستند یا برای وقت هایی که هست ولی نمی خواهد خودش رنگ خون ببیند. اگر کار به بابا و داس می کشید، مامان هم باید زیر تیغ داس می رفت.
مامان کارد میوه خوری را زیر گلوی ما گرفته بود و هربار که احساس خطر می کرد، ان را محکم تر می فشرد به گلویمان و زندگی ما و خودش را نجات می داد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۴۷
حیران

زینو شعری از فروغ را برایم فرستاده و می گوید تو به این مرحله نائل شدی:

او با خلوص دوست می دارد

ذرات زندگی را

ذرات خاک را

غم های ادمی را

او با خلوص دوست می دارد

یک کوچه باغ دهکده را

یک درخت را

یک ظرف بستنی را

یک بند رخت را

 

زیاد حال و روز خوبی ندارم ولی با خواندنش و با حرف زینو از احساس رضایت از زندگی، بغض کرده ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۲۸
حیران

از گفتنِ کاش فلان میشد خوشم ‌نمیاد زیاد ولی کاش حالا که این اتفاق افتاده، حالا که قراره تا اخر عمر سایه سیاهش همراهم باشه، چه کمرنگ تر و چه پررنگ، کاش جای دیگه ای اتفاق افتاده بود. کاش به دریا ربط نداشت. کاش فقط همین یه کلمه، یه مکان، با همون معنای پاک و دلنشین خودش تا همیشه برام باقی می موند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۳۸
حیران

مگذار که یاد ما را طعم تلخ این حقیقت ببرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۳۳
حیران

تمام احساساتم به هم گره خوردن و نمی تونم بازشون کنم.

عین‌ موهای بلندم تو بچگی که به قول مامان گنجله میشدن و گرهشون با هیچ شونه ای باز نمیشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۲۳
حیران

انگار دردی که با متوجه شدنِ خرده مرگ ها حس می کنیم خیلی بیشتر از دردیه که با پذیرش خود مرگ حس می کنیم.

 

و فکرِ اتفاق افتادن خرده مرگ ها از خودِ خرده مرگ ها هم دردناک تر!

 

نگاه کردن به ساعت همین پست و پست قبلم، به خوبی وجهه ترسناک زندگی رو نشون میده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۱
حیران

دوست دارم تو یه فضای باز باشم الان و برقصم. یه انرژی عجیبی همراه با استرس دارم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۲۶
حیران