مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ

دیشب با فکر گذشته و آینده و حال که در هم آمیخته بودند خوابم برد، فکر گذشته برای اینکه چیزهایی هست که نشان می دهند در ذهن کسی، در ذهن کسانی، چه دردناک بود این جمع بستن! بگذریم، چیزهایی هستند که نشان می دهند در ذهن کسانی که در گذشته دوستشان می داشتم و حالا هم دوست می دارم، هرچند که غبار رویش نشسته و به تر و تازگی قبلش نیست، دارم فراموش می شوم. و فکر زمان حال برای اینکه به خودم یادآوری کنم زندگی تازه ای دارم و نباید غرق گذشته شوم و آینده برای اینکه خودم را دلداری بدهم با آن، که همانطور که این زمان حال آمده و خیلی چیزها فراموش شده اند، این هم به تل مسائل فراموش شده اضافه می شود و یک روزی در آینده ممکن است گوشه ای از آن را زیر انباشت مسائل ببینم و بیرون بکشمش و بگویم آخ چقدر بی خودی برایت درد کشیدم!

ظهر که بیدار شدم اصلا نمی دانستم کجای زندگی ام هستم، در کدام سال زندگی ام، چند ساله ام. کدام آدم ها را در زندگی ام دارم و کدام ها فقط در خیالم اثری ازشان باقی مانده است. هیچ نمی دانستم. مات و مبوت زل زده بودم به سقف ولی تلاش نمی کردم به یاد بیاوردم. لذت بخش بود. همه چیز را باهم داشتم!گذشته، حال، آینده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۱
حیران

می توانم به جای این چهار سالی که ننوشته ام، ساعت ها بنشینم و بنوسیم. نه که ننوشته‌ام. فقط از همه چیز ننوشته‌ام. فکرش را‌ که می کنم اگر مثل همین وبلاگ که از این مدت از زندگیم مانده، نوشته هایی از روز به روز این سال های اخیر هم به جا مانده بود و آن وبلاگ بلاگفا هم پاک نشده بود چقدر جذاب بود دیدن این سیر تغییرات در قالب کلمات.

با این حرفم یاد حرفی که خیلی وقت قبل به میم زدم افتادم. گفته بودم: کاش میشد مثل دوتا آدم عادی بعد از این همه وقت، یک وقتی کنار هم بنشینیم یا حتی پشت تلفن، از روزهایی که بدون هیچ خبری از هم گذرانده ایم بگوییم.

که بگویم حالا چقدر همه چیز عوض شده. که بگویی چه در سرت می گذشت وقتی سوار ‌آن قایق شدی و پا به یونان رویایی گذاشتی، که چه بر سرت گذشت که برگشتی، که بخاطر من برگشتی یا نه! که چه بر من گذشته. از چیزهایی که حالا بهتر شده بگویم. به ترس های احمقانه گذشته بخندیم. ترس هایی که باعث شدند حالا هیچ ندانیم از هم و این همه وقت را دور از هم، بدون هم، بگذرانیم. بگویم که چه منظره هایی دیده ام که تعریف نکرده‌ام برای کسی، که چه راه هایی رفته ام، که چه ها کشیده ام که اگر دیده بودی زمین و اسمان را برایم به هم می دوختی اما من نه فقط تنها گذراندمشان بلکه ادم هایی که انتظار می رفت زمین و اسمان را برایم به هم بدوزند،‌ خودم را هم تکه پاره تر از چیزی که بودم کردند.

چقدر غرق این قسمت شدم!

نوشتن این چیزها درست نیست، نه؟

نمی دانم. خلاصه...

باید کم کم نوشته های این سال ها را به اینجا منتقل کنم. به گوشی اعتمادی ندارم. هر لحظه احساس می کنم خاموش می شود و روشن نخواهد شد هرچند که نوشته های انقدر طولانی از این سه سال ندارم، اما با ارزشند برایم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۹
حیران

مو واقعا دلُم سی گذشته‌م تنگ وویده. واقعا دلم سی ادما تنگ وویده. هِنوز خیلی سختُمِن قِبول کنُم که آدم، یه نِفر که خیلی سیش عزیز بیده دیگه نبینه، بِغل نکنه، کشنگی ها با هم نِبینِن، باهم سی ماه نِکنن.
مو حالم خیلی خوبِن وُ خوشالُم وِلی به طرز عجیبی خیلی غمگینُم می کنن ای چیا. هیچ غم عمیقی تاحالا اندازه ای حس نکِردم. ته نِداره اصا. انگار غمِکو مو می ندازه تو یه گودالی وُ هی منتظرُم برسُم زمین و او ضربه آخر بخارُم که راحت ووم، ولی نمی رسُم تهش. همیطو تو هوا سرگردانم و تمام وانیوه ای چَهِ عمیق!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۸
حیران

امشب برای دومین بار در این زمان به اصطلاح قرنطینه، یا نه، بیشتر، در کل این دوسال اخیر، حس کردم دنیا روی سرم آوار شده. و هر دو بار به دلیل ثابتی بود. به این خاطر در این مدت چنین حسی پیش نیامده بود که دیگر هیچ اتفاقی را انقدر بزرگ نمی دیدم که زندگی را آنقدر تلخ و غیرقابل تحمل کند. راستش حتی درمورد همین اتفاق هم همین نظر را دارم! آنقدر این مسئله کوچک و بی اهمیت است که اصلا درحد اتفاقات بد اخیرم نیست اما چیزهای عمیق تری در ادم هست. در لایه های زیرین آدمی. که حتی با وجود آگاه شدن از ریشه درد و دلایلش، ناتوان از حل ان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۷
حیران

هیچی دیگه! عجیبه که برگشتم. حسای عجیبی دارم از برگشتنم.

مفصل می نویسم درموردش.

  •  
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۵
حیران