مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ

دارم زنده نکردن خاطراتی رو که باید تو گذشته بمونن رو تمرین می کنم.

واقعا دلتنگم. واقعا لذت بخشه زنده کردنشون، لذت بخشه که با گذشت سال ها هنوز شبیه همیم و انقدر شبیه می نویسیم، انقدر می فهمیم همو ولی نباید ارتباطی صورت بگیره.

خیلی حس عجیبیه! نمی دونم واقعا چند نفر تو دنیا پیدا میشن که تو همچین موقعیت استثنایی قرار گرفته باشن!

حس عجیبیه که کسی که دوسش دارم با کس دیگه ای که دوسش دارم، همون کارهایی رو کنن که زمانی همراه من می کردن! خاطراتی شبیه به خاطرات همراه من رو، با همدیگه بسازن! حس عجیبیه! خیلی عجیبه و واقعا درد داره برام که هردو مسئله از روی جبر بوده پایانش و همین باعث میشه بتونم به خودم اجازه بدم که گله کنم و ادامه دار تر بشه برام این نپذیرفتن!

واقعا باید تمرین پذیرش کنم. بیشتر و بیشتر. فکر می کردم تونستم بپذیرم.

باید بپذیرم که من زندگی جدیدی دارم که اون ادم ها توشون نقشی ندارن دیگه. ادم هایی جدا از منن و سهممون از هم فقط روزهایی از گذشته همدیگه هست.

 

واقعا ادم اخر شب نباید بیاد بنویسه.

اسیر شدیم والا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۱۹
حیران

فراموش نخواهم کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۸
حیران

هیچ راه و توانایی برا از ایران رفتن ندارما! ولی نمی دونم چرا انقد این چند روز درگیرم سر رفتن و نرفتن!! :| اونم بعد از یه دوره دو ساله که به این نتیجه رسیدم که باید گزینه رفتن رو از زندگیم حذف کنم و اگه دوس پسرم درمورد رفتن باهام حرف می زد دهنشو سرویس می کردم که ما باید بمونیم و برینیم!

واقعا چه کنیم؟!

نصف شبی خل شدم!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۱۰
حیران

چرا آدم هایی را که به روان ما آسیب می زنند در‌ کنار خود نگه می داریم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۰۵
حیران

واقعیت این است که نمی شود با یک یا دو بار ‌نشستن و دل سیر‌ گریه کردن برای یک درد، آن درد را حذف کنیم یا انتظار داشته باشیم قسمت زیادی از درد از بین برود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۰۳
حیران

بیشتر روزها از اواسط اردیبهشت تا شهریور، وقتی که تَش باد ها شروع شده و هوا داغ است حال عجیبی دارند. درِ خانه را که باز می کنی، سرت را که از مرز خنکی و داغی به هوای پنجاه درجه وارد می کنی، وقتی که تش باد به صورتت می خورد، سکوت فضا را که می بینی، و بادی که برگ نخل ها را جور غریبانه ای این طرف و آن طرف می کند، حس می کنی کسی مرده و پیرزنی در دوردست در یک جمع سیاه پوش شروه می خواند و بوی قلیان ها و صدای قل قل کشیدنشان، به همراه صدای گریه و رود رود گفتنِ پیرزن ها خانه را پر کرده و کسی همین طور که اشک می ریزد چایی پخش می کند و بچه ای در زیر چادر زنی که خود دارد گریه می کند، جیغ و فریاد می کشد.

امروز هوا طوری بود که انگار کسی مرده بود.

زیور با چادر سیاه از کوچه رد میشد.

از فاتحه برگشته بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۲۲
حیران

بعد از ادم ها، چیزی که از دست دانش و نبودنش بیشتر از همه ازرده ام کرده، درخت ها بوده اند. کُنار ها، نارنج ها و چند وقت قبل درخت لیموم که سال ها زیر گنبدی که با برگ هاش ساخته بود، خانه ام بود. یک ورش چوب زده بودیم زیر شاخ و برگش که بالا نگه داشته شود و راهی به زیرش داشته باشد. زمستان و تابستان جایم زیر آن لیمو بود که باید دولا دولا می رفتی زیرش و همانطور دولا هم می ماندی.

نارنج هایم چند سال قبل که خانه قدیمیمان را ‌اجاره داده بودیم، مستاجر خوب ابشان نداده بود و خشکیدند. یکی دو سال قبل که رفتم خانه قبلی، از‌ جای خالی نارنج های بلند و بالام و تنها ماندن نخل ها قلبم گرفت.

امسال هم که با‌شوق از تهران برگشته بودم و کیسه برداشتم که بروم و از کنار پشت حیاطمان،‌ کُنار بچینم و با خودم ببرم شیراز برای سروش و زینو، مامان گفت که صاحب زمین کُنار را قطع کرده!

چند روز قبل که آن یکی کنار را، که تازه فهمیدم آن را به نام خودم و ندا می شناسم، در اتش دیدم، یاد کنار قطع شده و همه درخت های خشکیده ام افتادم و دلتنگ همه‌شان شدم.

نخل عزیزم، که با هم بزرگ شده ایم، نخلم که به ان می بالیدم چون یکی از دو نخل بِرهی منطقه بود، حالا که بلند و بالا شده کمی دارد کج می شود. آقا می گوید: مُخکو داره کِلو وُیوه.

یعنی این نخل دارد دیوانه می شود!

درخت ها هیچ کم از آدم ها ندارند انگار!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۲
حیران

اواسط زمستان دلنشین ساری بود. دانشگاه را رها کرده بودم و حس رهاترین ها را داشتم.
دستمان پر از برچسب های تبلیغاتی لوله باز کنی در رنگ های مختلف بود. هرکدام چیزی شبیه گوشت کوب ولی از جنس موکت داشتیم برای محکم چسباندن برچسب ها. تا آن شب درمورد این کار چیزی نشنیده بودم. وحید گفت کسی این کار را بهشان داده و فلان تومن می دهد براش! پولش مهم نبود. حال می داد! رفته بودیم خانه طرف که برچسب ها را و آن وسیله را که ما اسمش را گذاشته بودیم گوشت کوب بهمان بدهد. گوشت کوب ‌برای من نداشتند. دوتا بود. وحید نشست تکه های موکت را برش داد و برام درست کرد. باید نیمه شب می رفتیم.
در امتداد ریل قطار می رفتیم و می چسباندیم برچسب ها را. تازه فهمیدم که حس عذاب وجدان دارم از اینکه درهای مردم را خراب می‌کنیم اما راه برگشتی نبود پس لذت بردم. باران گرفت. نه مثل‌ باران های جنوب که سرتاپات را در ‌چند دقیقه خیس می کند. نم نمک می بارید. وحید صدا زد که: مریم بارانِن!
ساعت یک و دو شب بود. با یک کیسه برچسب و یک گوشت کوب توی کوچه ها بلند می خندیدیم و از این در به ان در می رفتیم و شش هامان را پر از رطوبت و عطر شمال می کردیم.
گاهی هم جدا می شدیم: ممد تو کوچه اوطرفی، مو ای طرفی وحیدم بعدتریش.
و برای دقایقی در خلوت کوچه ها غرق می شدیم.
صبحش که بیدار شدیم تا دلت بخواهد میس کال و ویس برای وحید امده بود از طرف صاحب کار. ویس های صاحب خانه ها را برامان فوروارد کرده بود که دعوا می کردند و فحش می دادند که درهاشان را خراب کرده ایم!
پولمان را هم نداد. مهم نبود. ما در هر صورت خوشحال بودیم و هنوز خیابان های ساری و نم نم باران را داشتیم که شب تا صبح قدم بزنیم و به همه چیز بخندیم. جاده کیاسر را داشتیم و آن درخت بنفش را. باغ های پرتقال و انار های روستای امره را داشتیم و شهر کتاب را. پولی که باهاش هرچقدر دلمان بخواهد پیاز بخریم و دوپیازه آلو یا ماکارونی پر پیاز و تند درست کنیم. وحید هم گاهی برای اینکه خوشحالم کند تخمه داغ برایم می خرید. خوشحال بودیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۵۰
حیران

نوشته هایی که این چند روز در وبلاگ قبلیم نوشته بودم را منتقل کردم اینجا. به نظرم حتی ذره ای نگرانی این را داشتن که کسی که نخواهم ان ها را بخواند، به اینکه همان جای قبلی ادامه دهم نمی ارزد.

برایم جالب بود که چند نفر ادرس وبلاگشان را دادند و خواستند که بین خودمان بماند! وبلاگشان را که دیدم تنها خودشان بودند. هرکدام انگار که اخرین بازمانده مکانی بودند و با یک جور ملال، به زندگی، به نوشتن، برای خودشان ادامه می دادند. ولی دقیق که میشدی به نوشته ها، انگار که مخاطب داشتند. انگار که در عین اینکه می دانند کسی نمی‌خواندشان یا حتی خودشان می خواهند که کسی نخواندشان، آرزو می کنند مخاطبی هم داشته باشند! بیشتر نوشته هاشان ‌مخاطب داشت! حتی من هم در یادداشت های گوشیم، نوشته هام مخاطب دارند!

عجیب است! خیلی!

عجیبه که آدم گاهی با وجود دلتنگی زیاد برای کسی، میل آن چنانی به دیدار هم نداره. احساس می کنم انقدر ندیدیم همدیگه رو، که نمی دونم اگه ببینیم، می تونیم مثل قدیم حرف بزنیم یا نه!

دلم برای وحید تنگ شده.

 

این ها را دیشب نوشته بودم. حین نوشتنش خوابم برد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۲
حیران