مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

مُرُنگ دُرنگ

سی خاطِر ارزشی که سی ای دو روز زندگی قائلُم وُ لذِت ثبتش

منوی بلاگ

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیشب می خواستم بیایم و بنویسم که احساس می کنم این ابراز دلتنگی هایی که این روزها می کنم مثل قدیم واقعی نیست. مدت هاست که واقعا دلتنگ نشده ام و انگار که دارم ادای دلتنگی درمیاورم در مقابل دلتنگی هایی که گذشته حس می کردم ولی بعدش با خودم فکر کردم که خب احساسات ادم می تواند شکلشان عوض شود در گذر زمان.

در همین دقیقه از فرط دلتنگی با حس دلتنگی های قدیم به گریه افتاده ام. دستم به هیچ جا بند نیست. دستم به هیچ چیز نمی رسد و دلتنگم.

 

«اغوش واکردیم اگر چه ترس هر سو بود»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۵
حیران

شب که شد هوا لذت بخش تر شد. هیچ وقت اینجا را انقدر شرجی ندیده بودم. مثل شهریور بوشهر بود. شب که شد، باد گرم، خنک شد. شرجی و باد خنک! از هواهای بهشتی‌ست. البته نه آن خنکی‌ که در ذهن اکثریت ادم ها هست، نه. خنک برای مرداد ماه جنوب.

باد توی هوای شرجی حکم سایه های خنک توی افتاب سوزان را دارد. همه بدنت مرطوب شده و باد می وزد و برای چند لحظه تمام رطوب را با خودش می برد و هی ارزو می کنی که باد ادامه داشته باشد: ‌تموم نشو، تموم نشو، بیشتر شو، تند تر شو. تموم نشو

ولی مهم نیست چقدر خواهش کنی. باد تمام می شود و کمی بعد دوباره می وزد و دوباره اعتنایی به خواهش های تو ندارد.

قدم که می زدم حس می کردم بوشهرم. حس می کردم کوچه بعدی را که رد کنم به دریا می رسم. بوی دریا انقدر زیاد بود که انگار همین بغل باشد ولی هرچقدر کوچه ها را رد می کردم نمی رسیدم. نمی رسیدم که این عطش را از بین ببرم و خودم را بیندازم داخلش. دریا چه دارد که انقدر عزیز است واقعا؟ که انقدر ادم را یاد چیزهای دوست داشتنی زندگی اش می اندازد؟ که دلش می خواهد همه را شریک کند حتی اگر فقط بویش باشد و نه خودش؟

صبح که بیدار شدم به کوه روبرو که نگاه کردم ابرها را دیدم که از ان طرف داشتند زور می زدند که از ان دیواره های زیبا رد شوند و بیایند به سمت ما. زیبا بود. محشر بود. معجزه بود. دریا از روی کوه ها رد می شد و داشت می امد سمت ما و من توانایی دیدن آن را داشتم. من می توانستم ببینم که دریا، قطرات دریا به صورت معجزه واری به شکل ابر درامده اند و ان همه را بالا آمده اند و حالا دارند از دیواره های با شکوه سر می خورند و به سمت ما‌ می ایند. اگر این معجزه نیست، پس چه چیزی را معجزه می‌نامیم؟

البته هوای امروز به مذاق همه خوش نیامده بود. مرضیه، دکه فلافل فروشی‌اش را بست و ظرف هاش روی کولش بود و هنوز عرض جاده را طی نکرده و به کوچه نرسیده بود که صدا زد:

+چطو تو ای گرما نشتین؟!ادم خِفه ویوه. ‌نمی تانم نفس بکشُم اصا.

-تازه ما میگیم امشو هوا خیلی خوبن خو. سی همی ساعت یک شو آمدیم صرا نشتیم. باد به ای خونوکی.

+حاضرم تش باد بیا ولی شرجی نوو. نفسُم می گیره.

خودش و ظرف ها بوی سمبوسه و فلافل می دادند. چشممان به ظرف ها بود. خدا خدا می کردیم چیزی مانده باشد و تعارف ‌کند بهمان ولی بحث، از هوا به هیچ سمت دیگری نرفت و بعد از به توافق نرسیدن بر سر اینکه شرجی بهتر است یا تش باد، شب بخیر گفت و رفت. بوی سمبوسه هم با رفتنش رفت.

مهدی ساکی می خواند.

ای خداوند یکی یار جفا کارش ده

دلبر عشوه ده سرکش خون خوارش ده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۳۵
حیران

بیرون بوی دریا میاد. ماه باریکی هم تو آسمونِ چند رنگه. باد گرمی میاد. هوا رطوبت داره. حس خوبیه که قسمتی از دریا تا اینجا اومده و به صورت و بدنم می خوره. همه چی قشنگه. صدای گنجشکا زیاده. صدای ادمای داخل کوچه میاد. خوشحالم. نه، خوشحال که نمیشه گفت. شایدم بشه! ولی خب مثل خوشحالی هایی که ادم تو ذهنش داره نه. نه اینکه لبخند رو لبم باشه یا ذوق داشته باشم و پر انرژی باشم. نه. فقط ارومم و حس خوبی به همه این چیزای بیرون دارم. قهوه هم که داره اماده میشه. دوستی هم تو همین چند متری هست که می تونم بعد از خوردن قهوه‌م و تماشایِ تموم شدنِ روز، برم پیشش.ادمیزاد دیگه از زندگی چی می خواد؟

ولی همه چی به همین سادگیه متاسفانه! آدمی که با همچین چیزایی می تونه احساس خوشبختی کنه، با هر چیز کوچیکی هم می تونه ناراحت و دلگیر بشه. مث وقتی که می خوای بری قهوه‌تو که اماده شده بیاری و ادامه بازی رنگای آسمون و ماه رو ببینی، بچه مارمولکی رو گوشه اشپزخونه می بینی و می دونی چاره ای جز اینکه بکشیش نداری‌ و می کشیش و لاشه‌ش از ذهنت پاک نمیشه. تصویر لاشه‌ش یه خط می کشه روی ماه قشنگ توی اسمون و می فهمی که تعادل دنیا باید برقرار باشه.

واقعیت اینه که نمی تونی آدمی باشی که از چیزای ساده لذت ببری ولی از چیزای ساده ‌نرنجی.

دنیا و هرچیز داخلش یک تعادلی داره که یک جوری باید حفظ بشه و ما نمی تونیم اونطور که خودمون می خوایم عوضش کنیم. ما خیلی کوچیک تر و ضعیف تر از اونیم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۱۱
حیران

خسته شدم واقعا. ریدم تو این مغزمون. معلوم نیس چطو پرش کردن که هرچی زور می زنیم از حساسیت ها و فکرا و الگوهای چرت و کلیشه ای خالیش کنیم انگار بازم هیچ گهی نخوردیم و دوباره عین همون اوله. ریدم تو خانواده و اجتماعی که ذهن ت*می ما رو این طوری تربیت کرده که هم دهن خودمون سرویسه هم بقیه.

أه. آخه لعنتی تو چه چیز اشتباه یا غیر منطقی ای تو این مسئله می بینی که نمی تونی بپذیریش؟ که اذیتت می کنه؟ مگه خودتم همین گهو نمی خوری؟ چرا اگه طرف مقابلت این کارو کنه به مغزت ریده میشه؟ مگه خودت نیستی که همش از همین می نالی؟ بس کن دیگه. خفه شو. چه گهی هستی که توانایی تغییر یه فکر *سشر تو ذهن خودت رو هم نداری؟! خفه شو فقط. خفه شو.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۲۸
حیران

دلُم سی به تماشا نشتِنِ طلوع ماه کامل تو کُه تنگ وویده.

راسش دلُم سی به تماشا نشتن طلوع ماه کامل تو کوه با تو تنگ وویده.

راسش دلُم سی هَمِی وختِی خاشمان تنگ وویده.أی گفتُم خاش! خیلی وقتن می خوام در مورد کلمه «خاش» بینیویسُم! چه خوش موکع یادُم آمَه.

مو وُ همه دوسام، گُت ترین مشکلمان تو فارسی معیار وُ گپ زِدن با دوسای شهریمان، سر ای کلمه‌ن.

جای کلمه «خاش» ، با ایکد کاربرد، کلمه ای که به دلمان بیشینه نیسه! مثا مو نیفمُم وقتی أ بیدن تو یه جای خیلی خوشالُم، إگه نِتانم بُگُم «چقد خاشن» چطو حسُم بِیان کنُم یا وقتی یه ادم خاشی می وینُم نیفمُم چطو بدون کلمه خاش توصیفِش کنُم.

او روز زینو گفت ابراهیم منصفی یه اهنگی داره که توش میگه «تو خیلی خاشی».

تو خیلی خاشی! ای عاشقانه تِرین جمله ای بیده که همیشه أم گفتِی وُ مو می فمیدُم وقتی أم می گفتی تو خیلی خاشی، چکد خاطرُم می خواسی وُ چکد کلمه کم داشتی سی گفتن وِلی همی جمله همه چی سی مو می رساند.

همه خاطراتمان خیلی خاش بیدِن.

مو هیچ وقت یادُم نمیره باور کن. اِگه می خواس بره، تا الان رفته وی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۳۵
حیران